گنجور

 
جهان ملک خاتون

یاری که در او وفا نباشد

با ماش بجز جفا نباشد

ما را بکُشد به درد روزی

اندیشه‌اَش از خدا نباشد

خونم ز ستم به راه ریزد

از دیده و خون بها نباشد

بر من ستم ای نگار مپسند

زیرا که چنین روا نباشد

با یار که حال ما بگوید

دانم که بجز صبا نباشد

بر روی نگار شوق ما را

فریاد که منتها نباشد

آن دلبر سست مهر بد عهد

با ماش بجز وفا نباشد

آن کیست که در هوس نمودن

در بند چنین هوا نباشد

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
اوحدی

معشوقه پی وفا نباشد

ور بود، به عهد ما نباشد

هرگز سر کوی خوبرویان

بی‌فتنه و ماجرا نباشد

هر چند که یار ما ختاییست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه