گنجور

 
جهان ملک خاتون

هرکه را دل متمایل به جمالی باشد

در دو چشمش ز رخ یار خیالی باشد

دل بیچاره‌ام از دست خیالت خون شد

خرّم آن دم که مرا با تو وصالی باشد

نکنی یاد من خسته مبادا صنما

بر دلت از من بیچاره ملالی باشد

چون قد و قامت تو سرو نروید به چمن

چون لب لعل تو گر آب زلالی باشد

گل چو رنگ رخ تو نیست به بستان جهان

یا به بالای بلند تو نهالی باشد

گفتم ای دل مرو اندر پی دلبر زنهار

که فراق رخ آن دوست وبالی باشد

ای دل خسته فراقش به کمالست مگر

شب هجران تو را نیز زوالی باشد

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حکیم نزاری

گر دگر باره مرا با تو وصالی باشد

خوش ملاقاتی و بس نادره حالی باشد

جان و دل همرهِ اوی‌اند مگر عرضه کند

حال مسکینیِ من گرچه محالی باشد

جز صبا معتمدی نیست که در هر سحری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه