گنجور

 
جهان ملک خاتون

ز آتش بیداد که بالا گرفت

شعلهٔ آن در دل خارا گرفت

زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت

آتش جور تو که در ما گرفت

زآنکه همه کار جهان بر خطاست

کار جهان بین که چه یغما گرفت

سایهٔ حق بود، چرا بی سبب

سایهٔ الطاف ز ما برگرفت

غم بشد و طوف جهان کرد و باز

آمد و در جان جهان جا گرفت

خون دل خلق جهانی ز چشم

بس بچکید و ره دریا گرفت

قصّهٔ درد من و جور غمت

چون بدهم شرح که هرجا گرفت

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی