گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلبر دلم ببرد و غم حال ما نداشت

وز جور شحنه‌ای چو غمش بر دلم گماشت

بگزید دلبری و بپیچید سر ز ما

شرم و حیا ز روی من خسته دل نداشت

نقّاش روزگار همه صورت رخت

گویی درون دیدهٔ مهجور ما نگاشت

در باغ چون رخ تو بگو کی گلی شکفت

با قدّ تو کدام سهی سرو سرفراشت

نرگس چو دید قد بلندت ز سیم و زر

کرد او نثار مقدم وصل تو هرچه داشت

بگذشت و حال زار جهان دید و همچنان

ما را میان بحر غم و غصّه واگذاشت

عشقش برون نمی‌رودم از دل و دماغ

گویی که تخم مهر خود اندر جهان بکاشت

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
جهان ملک خاتون

دیدی که آن نگار سرو برگ ما نداشت

دل بستد از فلان و به دست غمش گذاشت

آن بس نبود کاو بستد دل ز دست ما

وآنگاه شحنه ای ز جفا بر دلم گماشت

گفتم مگر که ریش مرا مرهمی بود

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
صفایی جندقی

کز هر شکنج و غم که در امکان سراغ داشت

در عهد زر خرید و بر اعضای خود گذاشت

در نینوا لوای نبی زد به خاک و خون

در یثرب آن علم که ابوبکر برفراشت

آبش ز خون آل علی داد این عمر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه