گنجور

 
جهان ملک خاتون

سر من در غم سودای تو بی سامانست

درد من در غم هجران تو بی درمانست

دل اگر بردی و بازم ندهی نیست عجب

کار دل سهل بود لیک سخن در جانست

گر به وصلم بنوازی چه شود ای دلبر

سایه ی لطف عمیم تو به بسیارانست

تو به خواب خوش و فارغ ز دل سوختگان

که همه شب به سر کوی تو صد افغانست

بار بسیار از ایام مرا هست به دل

لیک بار غم هجر تو مرا بار آنست

گرچه در پیش دلم عشق تو بس جان سوزست

مشکل آنست که پیشت غم ما آسانست

خبرت نیست نگارا تو که از شدّت هجر

خون دل در غمت از دیده ی ما بارانست

ز جفای تو شدم گرد جهان سرگردان

تو وفا کن که وفا عادت دلدارانست

چه غمت گر چو من و صد نبود در عالم

زآنکه با هجر رخت ساخته، غمخوارانست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode