گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جهان ملک خاتون

نمی دانم دلم باری به درد او گرفتارست

ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست

قد امید من دایم چو ابرویت خمی دارد

دل پر درد ما باری چو چشمان تو بیمارست

تو در خواب خوشی جانا و ما در آتش هجران

کسی داند چنین حالی که شب تا صبح بیدارست

به شادی می گذارد عمر، آن دلبر چه غم دارد

ز مسکینی که در هجرش همیشه زار و غمخوارست

تو می دانی که من زارم به درد دل گرفتارم

که هر شب دیده بختم ز هجرانش گهربارست

دلا گرد جهان تا کی چنین سرگشته می گردی

بیا و جان فروشی کن کنونت روز بازارست

مرا بر گلبن وصل تو بس خوش بود ایامی

ولی دانم نگارینا به جای گل کنون خارست

گرم خوانی ورم رانی به جای استاده ام جانا

چه کارم با خداوندی مرا با بندگی کارست

اگر با روی مه رویت دو چشم بخت من جانا

نظر با خود کند هرگز به پیش تو گنه کارست

صبا از روی دلداری نگار شوخ ما روزی

اگر حال جهان پرسد بگو بر کام اغیارست