گنجور

 
جهان ملک خاتون

فریاد ز جور این زمانه

وز دست جفای آن یگانه

خون دل من ز هجر رویت

گشتست ز دیده ام روانه

مخمور فراق بامدادان

مستست ز باده شبانه

فریاد که آتش فراقش

هر لحظه همی زند زبانه

بربود دلم ز دست باری

دلبر به دو چشم آهوانه

مسکین دل من ز خال و زلفش

سرگشته چو گوست در میانه

چون سرو سهی جویباری

تا چند کنی ز ما کرانه

تا جان به جهان بود نگارا

فریاد زنیم عاشقانه

از خون جگر که رفتم از چشم

بگرفت به روی ما نشانه

عمری تو و چیست خوشتر از عمر

فریاد که نیست جاودانه

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مسعود سعد سلمان

گویند که نیکبخت و بدبخت

هست از همه چیز در فسانه

یک جای دو خشت پخته بینی

پخته به تنور در میانه

این بر شرف مناره افتد

[...]

فلکی شروانی

بادا همه ساله ذخرة الدین

آسوده ز فتنه زمانه

شهزاده شیر دل فریدون

آن چون پدر از جهان یگانه

میری که ز قدر درگهش را

[...]

عطار

ای راه تو بحر بی کرانه

عشق تو ندیم جاودانه

از عشق تو صد هزار آتش

در سینه همی زند زبانه

گر بنماید زبانه‌ای روی

[...]

عراقی

آن بحر محیط بی‌کرانه

و آن نور بسیط جاودانه

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه