گنجور

 
جهان ملک خاتون

گر نسیم کوی او دارد مسلمانان نسیم

جان همی باید فدا کردن نسیمش را نه سیم

روزگارم بس مشوّش کرده ای چون زلف خود

بی تو در تن می نخواهم جان شیرین حق علیم

گر بود با دوست دوزخ هست فردوس برین

ورنه بی او کی توانم دید جنّات نعیم

وعده ای دادی که کامت می دهم یک شب بده

وعده خود را وفا کن عادتست این از کریم

گر خراج زلف و لعلت ملک هم باشد رواست

با دو زلف همچو جیم و با دهان همچو میم

هر زمان خویت عزیز من دگرگون می شود

ای دریغا گر تو را بودی مزاجی مستقیم

جز غمت در دل نیاید هر زمان در عشق تو

جز خیالت نیست ما را مونس و یار و ندیم

آهنین پولاد را آه دل من نرم کرد

واین دل چون سنگ او بر ما نمی گردد رحیم

سال‌ها بگذشت تا یادم نیارد در جهان

خود نمی گویی که هرگز بنده ای دارم قدیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode