گنجور

 
جهان ملک خاتون

هر که را نیست ز جانان خبری بی خبر است

غیر یاد غم آن دوست همه دردسر است

دل که با یاد تو همراه نباشد چه کنم

نظری کن به دل خسته که جای نظر است

هیچ دانی که بد و نیک نماند بر جای

شکر ایزد که بد و نیک جهان در گذر است

گرچه چون تیر مرا دور فکندی از پیش

همچنان قصّه ی عشق توأم ای جان ز بر است

روی مه روی نگه دار تو از چشم حسود

کاین همه فتنه و آشوب ز دور قمر است

هر که بنهاد دل خسته به کاشانه ی دهر

عاقلش می نتوان گفت که بس بی بصر است

از جفاهای تو از دیده بباریدم اشک

تا به حدّی که به ما آب کنون تا کمر است

گر درآیی ز سر لطف به بیت الحزنم

به نثار قدمت جان جهان مختصر است

آنچه بر سر بگذشتم ز جهان تا گذرد

از که بینم که همه حکم قضا و قدر است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است

چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است

نه همی بینی کاین چرخِ کبود از برِ ما

بسی از مرغ، سبکپَرتر و پرّنده‌تر است؟

چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید

[...]

سوزنی سمرقندی

در خانی ز پس اوست و بآنحلقه در است

نتوان گفت کز آنهاست کز آنها بتر است

سرخ مرد است ولی چاره چه دانم چو غر است

سرخ عر نبود در زیر برنگ دگر است

فلسفه داند و از فلسفه دانان خر است

[...]

عطار

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است

که همه کار جهان رنج دل و دردسر است

تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی

مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است

عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند

[...]

سعدی

هر کسی را نتوان گفت که صاحب‌نظر است

عشقبازی دگر و نفس‌پرستی دگر است

نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است

هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه