گنجور

 
جهان ملک خاتون

آن قد چون نارون بنگر که از بستان ماست

و آن گل سیراب بنگر کز سرابستان ماست

نغمه ی بلبل شنو در بوستان بر روی گل

وآن فغان و ناله و آشوب کز دستان ماست

گفت سروی ناز دیدم در کنار جویبار

گفتم آب دیده ی ما خورد و از بستان ماست

گفتم آخر دیده بگشا تا ببینی حال ما

کز دو لعل آب دارت آتشی در جان ماست

از دو زلف کافرت دیوانه شد سلطان دل

در میان هر دو اکنون عقل سرگردان ماست

هر فراقی را وصالی هست و هر غم شادیی

آنچه پیدا نیست حالش هجر بی پایان ماست

درد هر کس را دوایی هست و جورش آخری

آنکه پایانش نباشد درد بی درمان ماست

گر ندارد مهربانی آن دل ای دل عیب نیست

سرکشی و بی وفایی عادت جانان ماست

گفتم ای جان جهان بر ما نظر فرمای گفت

با جهان کی انس گیرم کاو نه در فرمان ماست