گنجور

 
ایرانشان

وزآن پس بدان راه دانش نمود

ز دانش دلش روشنایی فزود

به ده سال خواندن بیاموختش

روان از نبشتن برافروختش

پزشکی و راز سپهر بلند

بدانست یکسر که چون است و چند

ز نیرنگ و طِلْسَم، وَز افسون دگر

بیاموخت و شد زین همه بهره‌ور

نمودش همه راه یزدان پاک

دلش کرد از آتش پر از ترس و باک

به فرزانه گفت ای سرافراز مرد

مرا دانش و مهر تو زنده کرد

همانا نبود آن که دیدم شکار

سروش آمد از پردهٔ کردگار

مرا اندر آورد با تیرگی

کند دورم از دل همان خیرگی

کنون تا نیاموزم از تو تمام

از ایدر نخواهم گرفتن خرام

همی بود از آن سان چهل سال و پنج

فراوان کشید اندر آن کار رنج

چو بر وی نهان هیچ دانش نماند

جهاندیده فرزانه او را بخواند

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی