گنجور

 
ایرانشان

فرستادهٔ تور شد پیش تخت

بدو گفت کای شاه فرخنده بخت

به فرّ تو این کارها شد تمام

ز کوش دلاور برآمدت کام

فرستاد با من یکی استوار

بدان تا بجوید دل شهریار

به سوگند و پیمان بگوید درست

که دانا به سوگند کژّی نجست

پُراندیشه شد زآن دل سلم و تور

که گردد از آن آشتی کوش دور

که از سلم از آن سان بیازرده بود

دمار از سپاهش برآورده بود

همی گفت ترسم که با شهریار

یکی گردد و کار خیزد ز کار

فرستادهٔ کوش را خواندند

به نزدیکی تخت بنشاندند

بپرسید هر یک مر او را ز شاه

ز گردان و آن لشکر و بارگاه

درود فراوان ز گفتار کوش

رسانیدشان مرد بسیار هوش

چو از نامه برخواندند آشتی

چو گل تازه گشتند پنداشتی

ز شادی چنان شد که بر مرد یافت

که رنگ گُل از روی هر یک بتافت

فرستاده را هدیه‌ها ساختند

کلاهش به گردون برافراختند

ز پیشش بخوردند سوگند سخت

چو فرموده بُد کوش بیداربخت

همان دست‌خطش بدادند نیز

بر او مُهر زرین نهادند نیز

فرستاده را داد مردی دبیر

فرستاد با او شه شیرگیر

دبیری خردمند و پاکیزه‌هوش

که سوگند و پیمان ستاند ز کوش

اسیران که بودند نزدیک شاه

گرفتار گشته بدان رزمگاه

فرستادشان پیش او بی‌گزند

بدادندشان ساز و اسب سمند

چو نزدیک کوش آمدند آن سران

رها کرده از بندهای گران

دلش یافت خشنودی از سلم و تور

بر آن آشتی کرد یک هفته سور

مر آن بندیان را بسی چیز داد

ز دینار و اسبان تازی‌نژاد

مر آن مرزها را که خود داشتند

بدیشان همه جای بگذاشتند

چو از باده یک هفته بودند شاد

فرستادهٔ سلم سوگند داد

که در دل نداری از ایشان گزند

نیاری به مغز اندرون ناپسند

به هنگام سختی تو یاری کنی

چو خواری رسد بردباری کنی

چو خواهند، از ایشان نداری دریغ

به یاریگری لشکر و گنج و تیغ

و دل با فریدون نسازی بنیز

نه یاری دهی دشمنان را به چیز

ببستند عهدی بر این هم نشان

گوا گشت دستور با سرکشان

پس آن مهتران را که بودند اسیر

فرستاد زی سلم، برنا و پیر

فرستاده برگشت از او شادکام

ز بس جامه و اسب زرّین ستام

اسیران چو نزدیک تور آمدند

ز زندان تیره به سور آمدند

از ایرانیان هرکه بود او بزرگ

به دِزها فرستاد سلم سترگ

ز روم و ز سقلاب هرکس که بود

مر او را بسی نیکویی‌ها نمود

 
 
 
گلها برای اندروید