گنجور

 
ایرانشان

چو آمد به دشت اریله فرود

سراپرده و خیمه زد پیش رود

چنان یافت مغرب که هرگز نبود

همه باغ و پالیز و کشت و درود

درخت برومند و آب روان

همه سبزه اندر خور خسروان

همه مرغزارش پر از گوسفند

همه جویبارش درخت بلند

از آن شادمانی یکی بزم ساخت

ز گردون همی تاج را برفراخت

قراطوسیان را بدان بزم خواند

سران سپه را به خوردن نشاند

قراطوس غمخواره در بند بود

به بند اندرون نیز خرسند بود

زن و بچّه و خویش و پیوند او

همه خوار و بیچاره در بند او

چو سرمست شد خواست او را به پیش

بدو گفت کای بدرگِ زشت کیش

ز فرمان ما سر چرا تافتی

چرا رزم را خیره پنداشتی

قراطوس از آن هول و تندی و خشم

نه پاسخش داد و نه بر کرد چشم

برآورد می در سرِ کوش جوش

بزد تیغ و انداختش سر ز دوش

دل مردم بزم از آن زخم تیغ

رمید و گرفتند راه گریغ

همی هرکسی گفت از این دو سپاه

که این دیو گم باد از تخت و گاه

بدان روز کاو این سپه یافت و گنج

که کشت آن سپاه دلاور برنج

بدین سان نکشته است اسیر ایچ کس

تو ای داور پاک، فریادرس

ز کار قراطوس و کردر کوش

همی هرکه بشنید از او رفت هوش

پراگنده شد سهم او در جهان

به نزد کهان و به نزد مهان

وز آن جایگه لشکر اندر کشید

همه باختر را سراسر بدید

نبودی جز این خواسته بس بدی

از او پوشش و بخش هرکس بدی

چنان خوب و آباد بود آن زمین

که گفتند هرگز نبود این چنین

 
sunny dark_mode