گنجور

 
ایرانشان

ز دشمن چو ایمن شد و کام یافت

شب و روز آرام و شادی بیافت

همه ساله با دل پرستان خویش

در ایوان و باغ و گلستان خویش

به پیشش سرود و می و نای بود

که گردون به کامش دلارای بود

ز شاهان توران و مکران و روم

ز هند و ز خاور ز هر مرز و بوم

فرستاده و ساو و باز آمدش

ز هر جای گنجی فراز آمدش

نهادند گردن به فرمانبری

دگرگونه شد کوش از آن داوری

بگشت از ره دین و آیین و داد

به بیداد دست و زبان برگشاد

سر از چنبر مهر بیرون کشید

همی بستد از مردمان هرچه دید

ستمکار و خونریز و بی باک شد

ز نیکی دل و دست او پاک شد

نشان جست روزی از آن خوبروی

شب آمد، ستم کرد و بستد ز شوی

ز ره کودک خوب را برگرفت

دلارای هم ماده هم نر گرفت

نیارست دستور دادنش پند

نه در سالیان کرد کمتر گزند

همه چین به ویرانی آورد روی

ز بیدادگر کوش وارونه خوی

نه بر زن نه بر خواسته ایمنی

از او آشکارا شد آهرمنی

نه در دلْش ترس و نه در دیده شرم

نه آزرم مردم نه گفتار نرم

چو ترس دل و شرم دیده نماند

توانی همه کارها را تو راند

بترسان دلت گر تویی مهربان

نگر تا نگیرندت اندر میان

چو دل با زبان گشت یکتا و راست

رسیدی به کام و دو گیتی تو راست

به سختی رسیدند مردم ز کوش

نیارست کردن کس از وی خروش

سپاهی همان مردم زیردست

همانا که از او بلاکش‌تر است

نیایش‌کنان پیش یزدان پاک

همه برنهادند دیده به خاک

که دارای دادی و پروردگار

بدِ کوشِ وارون ز ما باز دار

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی