بخش ۴ - رزم رستم تور با لشکر شاه بهمن و رسیدن برزین آذر را
چو برزین در آن بیشه شد با سپاه
ز تنگی پراکندهتر شد سپاه
پیاده ز گیلان یکی نیکمرد
به رستم به بیشه درون بازخورد
ازو خوردنی خواست آن نیکمرد
سر سفره بگشاد و رُفتی نکرد
برون کرد نان چند پیشش نهاد
چو خورده شد آنگه زبان برگشاد
چه مردی بدو گفت جایت کجاست
دویدن در این بیشه بهر چراست
بدو گفت کز لشکر بهمنم
سپاهی فراوان نه تنها منم
کنون شاه برزین یل را به بند
به داد بسته تن مستمند
به ماهان دزش بُرد خواهیم بست
ندیدیم از آن دز که بسته برست
بپرسید ازو مرد بیشه نشین
که بهمن چه دارد ازین مرد کین
نماینده پاسخ چنین باز کرد
که بهمن برین مرد ناساز کرد
به کابل فرامرز یل را بکشت
که این نامور را پدر بود پشت
فرامرز را رستم پهلوان
پدر بود و پشت و دل خسروان
نبیرش کنون سیزده سال گشت
که در بند بهمن دلش نال گشت
همی سوی زندان فرستدش باز
که همواره مانَد به گُرم و گداز
دل رستم تور ازو تنگ شد
چنان شد که رویش ابیرنگ شد
همی گفت چون باشد آرام من
کزینسان بود پور هم نام من
پسر کشته زار و نبیره به بند
همه دوده را زو رسیده گزند
همی برنیامد برین بر درنگ
که پیل و سپاه اندر آمد به تنگ
دلیران گیلی ده و دو هزار
پیاده دلیران خنجر گذار
سپاهی پیاده چو شیر ژیان
گرفتند کردار آهرمنان
چو رستم بدید آن سپه را بجست
بجست و سپر را گرفت او به دست
دوان گشت و چون باد بگرفت راه
به تندی یکی بانگ زد بر سپاه
تو گفتی بغرید رعد بهار
فرو ماند یکباره لشکر ز کار
ز هولش بسا مرد کاندر رمید
هزیمت به سالار لشکر رسید
ز لشکر برون تاخت چون تندباد
به رستم چنین گفت کای دیوزاد
به شاه آکهی آمد از کار تو
درین بیشه دزدی و کردار تو
نه بس کز پی خواسته رهزنی
کنون ره تو بر لشکر شه زنی
ترا بهتر آید که آیی برم
بمان تا ترا پیش خسرو برم
ستانم ز خسرو ترا کشوری
تو باشی در آن پادشاهی سری
رها گردی از دزدی و ره زدن
شب و روز در بیشه آمد شدن
چو بشنید رستم بخندید و گفت
که همواره با درد و بادی تو جفت
مبادی تو و بهمن بدگمان
بگیراد درد دلش هر زمان
و گر راه خواهی کجا بگذری
بگویمت و کوتاه شد داوری
رها کن تو برزین یل را ز بند
وز آن پس برو با سپاه ارجمند
ز گفتار او تند شد مرد رام
برو حمله آمد و برگفت نام
برافکند شبرنگ بر مرد جنگ
بزد بر سرش خشت زهر آب رنگ
چنان دید رستم برافراشت یال
یکی و یله زد کای سگ بدسگال
ببینی کنون زخم مردان مرد
نیاید ترا یاد روز نبرد
بزد خشت و بگذاشت گیلی سپر
سنان اندر آمد به راه جگر
گذر کرد و اندر درختش بدوخت
دل لشکری بر سپهبد بسوخت
گریزان همی شد سپه پنج میل
بماندند بر جای برزین و پیل
چو رستم بَرِ پیل جنگی رسید
بترسید و لختی فرود آرمید
یکی جانور دید مانند کوه
ز رفتار او گشته هامون ستوه
دو دندان به سان دو سیمین ستون
گرفته سر و تن به آهن درون
یکی سخت گیرنده فرمانروا
چو شاخ چنارش سر اندر هوا
اگر بر زدی بر سر چرخ تیز
فرود آوریری همه ریز ریز
فرو ماند خیره سرافراز تور
به اندیشه اندر بمانده ز دور
ندانست با او چه چاره کند
سنانش بدو کی گذاره کند
شکوه آید از هر چه نادیدهای
شگفت آید از هر چه نشنیدهای
برافراخت یال آن دلیر جوان
بدو گفت برزین که ای پهلوان
بینداز خشت و زمانی بپای
مگر رستگاری دهدمان خدای
همانگه زد اندر رَسَن هر دو دست
فرود آمد از پیل چون شیر مست
چو رستم بدید آن چنان کتف و یال
چنان پهلوانی بدان شاخ و بال
به پیشش ببوسید خاک نژند
چنین گفت کای شهریار بلند
تو شاهنشهی من ترا چون رهی
سزای تو بر تخت شاهنشهی
بدو گفت برزین آذر که بند
مرا کرد ازینسان نزار و نژند
ببین تا یکی چاره آری به جای
که گردد ز بندم رها این دو پای
همانگه بشد شادمان مرد جنگ
بیاورد از آن بیشه دو پاره سنگ
یکی زیر بنهاد و دیگر به دست
بزد سنگ و آن بند بر هم شکست
وز آن پس به غُلِّ گران چاره کرد
ندانست کان چون توان پاره کرد
بدو پهلوان گفت کای نیک یار
برو در ده آهنگری را بیار
دوان رفت و آهنگر آورد مرد
ز گردن همان غُلّ او پاره کرد
بدو پهلوان زاده گفت ای دلیر
چنان بِه که ایدر نمانیم دیر
نباید که جَمِّ سپهبد ز راه
ز ساری سوی ما کشد او سپاه
به ساری نشستهست با نای و هوش
چو داند ز کینه برآید به جوش
مرا و ترا گر بیارد به چنگ
بَرَد پیش بهمن زَره بیدرنگ
تبه گردد ای نیکدل کارمان
کند چون فرامرز بر دارمان
به برزین آذر چنین گفت گو
که از جم و لشکرش ترسان مشو
سپه گر بیاید ز پس گو بیای
تو زیر درختی نگه دار جای
من و خشت پنجه من و لشکری
به جانت کزیشان نمانم سری
ببودند یک چند با هم دژم
ز گردون رسیده به هر دو ستم
وز آن پس فرستاد دلبند گو
همی هر زمان خوردنی نو به نو
ز برزین آذر سخن خواستی
پس او سرگذشتی بیاراستی
ز کار فرامرز و کردار شاه
همی ریختن خون چندان سپاه
ز تاراج و از سیستان سوختن
وز آن سهمناک آتش افروختن
وزان سالخورده سرافراز باب
کش اندر قفس بود آرام و خواب
وزان نامور دختران گزین
که آواره گشته به روی زمین
وزان بیکران بند و زندان خویش
شدن ناامید از تن و جان خویش
زمان تا زمان بیم کشتن بُدی
ز خویشان کسی پیش من نآمدی
دو تا نان مرا خوردنی بود و بس
چنان روز هرگز مبیناد کس
ازین سرگذشت آن سرافراز مرد
شب و روز از آن سان همی یاد کرد
دل رستم از کار او تنگ شد
ز بس کینه رخسار بیرنگ شد
همی گفت اگر زنده مانم به جای
درآرم سر تخت بهمن ز پای
بخندیدی و گاه بگریستی
شبانروز از این سان همی زیستی
بیاکنده دل را به کین سپاه
به مغز اندر افکنده آزار شاه
چو آمد هزیمت به نزدیک جم
برو انجمن شد سپاهی ز غم
پراکنده بر تارکش تیره خاک
برو جامه و سینه را کرد چاک
به سالار ساری چنین گفت مرد
که پیشم تو آوری این رنج و درد
ز کردار تو من بمانم ز کام
چه گویم چو بیرون شد آهو ز دام
بفرمود تا لشکرش ره گرفت
پی هر دو شیر دلاور گرفت
همیدون همه مرز تا کوهسار
بحست آن همه بیشه و رودبار
پیاده به بیشه درون مرد رفت
پی هر دو بیرون کشید از نهفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.