گنجور

 
ایرانشان

چنان بُد که یک روز برزین گُرد

ز گُردان تنی چند با خود ببرد

برون رفت با مرزبان و تخار

سوی مرغزاری ز بهر شکار

به رستم سپرد آن مهی بارگاه

همه کشور و گنج و تخت و کلاه

همی گشت بر گِرد آن مرغزار

یکی گور دید او چو خُرّم بهار

برآمد ز جای و برانگیخت بور

ز پیشش چو باد بزان گشت گور

دوان شد سپهبد پس اندر دمان

به تن زورمند و به دل شادمان

چو شب تیره شد گور شد ناپدید

سپهبد عنان پیش کوهی کشید

چو برزین بُد و مرزبان و تخار

ندیدند راه اندرآن مرغزار

ز ناگه به بیراهی آورد روی

همه شب نوندش همی پوی پوی

بدانگه که بر تخته شیر یشم

نشاندند گُردان گشادند چشم

یکی دشت بود و بیابان فراخ

نه پرمایه شهر و نه آباد کاخ

از آن کار یک یک فرو ماندند

همه روز خیره همی راندند

برفتند ایشان سه روز و سه شب

شکم گرسته ناچریده دو لب

تن از ناچریدن چو شاخی نوان

شده بارگی زیرشان ناتوان

به روز چهارم گهِ نیمروز

غلامی همی رفت بس دل‌فروز

نشسته بر اسبی عقیلی نژاد

به دیدار کوه و به رفتار باد

رخی همچو خورشید فرمانروا

تنی همچو ابری میان هوا

یکی پیرهن پرنیان بر برش

کلاله ز مُشک سیه بر سرش

گشاده رخی چون گل نارون

ز خوی بر تنش تر شده پیرهن

گرفته یکی شیر جنگی به بند

فکنده مر او را به گردن کمند

دهن دوخته بُد به زوبین و تیر

کشان بُرد او را سوار هژیر

به یاران چنین گفت برزین گو

که باز این شگفتست و آیین نو

ببینند کاین کودک شیرخوار

چگونه مر آن شیر را کرد خوار

همی خویشتن مرد خوانیم و گُرد

کس از ما ندارد چنین دستبرد

همانگه رسیدند نزد غلام

بپرسید برزین و کردش سلام

پس آنگه بدو گفت کای شیر زوش

به گفتار من پهن بگشای گوش

بدان کاندرین مرز بیگانه‌ایم

اگر چند هر یک ز یک خانه‌ایم

سه روز و سه شب رفت تا نان و آب

نخوردیم و از ما رمیده‌ست خواب

اگر میزبانی کنی درخورست

که آزاد مردی هم از گوهرست

پریچهره پاسخ چنین داد باز

که گر کار آسان نگیری دراز

بیایید کز گوشت این شیر جنگ

شما را کبابی کنم بی‌درنگ

مرا خوردن اینست بی‌گاه و گاه

ندانم جز از بیشه و شیر راه

شکم چون تهی گردد آمد به جوش

به هر چیز کردن تواند خموش

بدین خوردنی گر نکردید خوی

شما را ازین بهترست آرزوی

ز صحرا بدان بیشه اندر شوید

چو لختی از آن سو فروتر شوید

در و دشت و کوه بیابان همه

نبینید جایی تهی از رمه

از اسبان کار و هیونان بار

ز گاوان گردون دوباره هزار

هم از مادیان‌ها که بر شب یله

هم از گوسفندان فراوان گله

یکایک میان رمه بگذرید

یکی دشت پیش اندرون بسپرید

بر آن دشت بینید خیمه هزار

زده بر کنار یکی جویبار

همه خیمه‌ها زرد و لعل و بنفش

زده بر در خیمه‌ها بر، درفش

یکی خیمه سرخش اندر میان

سرش ماه زر دامنش پرنیان

در آن خیمه آرام و خواب منست

خداوند آن خیمه باب منست

ز من پیش او آشنایی دهید

به جان از خورش روشنایی دهید

بباشید یک چند مهمان ما

فروزان شود کاخ و ایوان ما

بخندید برزین و گفت ای دلیر

به یزدان که هرگز نخوردیم شیر

وز آنجا سوی بیشه بشتافتند

جهانی پر از چارپا یافتند

یکی کودکی در میان گله

گله بر در و دشت کرده یله

زده بر سر چوب تکیه چنان

کجا باشد آیین و کار شبان

بدو گفت پرمایه برزین تویی

ز خون فرامرز پر کین تویی

به کاری که داری به پیش اندرون

ترا بخت باشد بدان رهنمون

برو کامد اکنون گهِ کام تو

به خورشید تابان رسد نام تو

بگفت این و بر شد میان رمه

شگفتی بماندند گردان همه

سپهبد همی گفت کاین فال‌گوی

ز برزین چه آگاهی آمد بروی

ازین چارپا سر به سر درگذشت

برآمد به بالا بر آن پهن دشت

نگه کرد و دشتی پر از خیمه دید

همه زرد و سبز و کبود و سپید

ز دیبای رومی یکایک رده

نگارش سراسر به زر آژده

ز دیبای رومی یکی بارگاه

نشسته یکی پیر با فَرّ و جاه

غلامان زرین کمر صف زده

کلاه و کمرها به زر آژده

نهادند زی خیمه سرخ روی

زبان از شگفتی پر از گفتگوی

برو آفرین کرد برزین و گفت

که با جان تو آفرین باد جفت

مر آن پیر با فر اَبَر پای خواست

بیاورد و بنشاند بر دست راست

یکایک بپرسیدشان میزبان

سخن کرده گویا و شیرین زبان

که مهمانت آید سخن خوب گوی

ترش کم کن از بی‌نوایی تو روی

نکو گفت دستور با شاه کَش

چه نیکوست از میزبان خوی خَوش

مر آن پیر را بود بوراسب نام

از آن چارپا روز و شب شادکام

ز برزین بپرسید کای نامدار

تو چون اوفتادی بدین مرغزار

چنین از کجا اوفتادی بگوی

ز ما آرزو هر چه داری بجوی

بدو پهلوان گفت کای نیکخوی

مرا نیست جز دیدنت آرزوی

همی رفت خواهم به کاری دگر

بدین کشور افتادم از ره گذر

بدین بارگه میهمان آمدیم

خریدار رویت به جان آمدیم

بفرمود بوراسب کاندر زمان

به خوالیگرض تا بیاورد خوان

ز بریان و ماهی و مرغ و بره

ز هر گونه‌ای خوردنی‌ها سره

بخوردند نان تازه‌تر شد روان

درآورد نیرو تنِ پهلوان

بیاراستندش یکی خوابگاه

روانش برآسود از رنج راه

دگر روز بوراسب خوانی نهاد

که هرگز چنان کس ندارد به یاد

ز هر خیمه‌ای نامداری بخواند

بر آن ساخته خوانشان برنشاند

بخوردند و از خوان بپرداختند

یکی بزمگاه مهی ساختند

زمین بِستد از باده ناب نور

هوا پر شد از بوی مُشک و بخور

فلک دود بست از بخار کباب

ز جرعه زمین مست شد از شراب

ز بوی گل و نرگس و یاسمین

زمین شد به سان بهشت برین

همه ساز آن بارگه سیم ناب

همه دل پر آواز چنگ و رباب

چو از باده زرد همچون بهی

سر سرکشان از خرد شد تهی

هوا پرده برداشت از روی شرم

به تندی گرفت آن سخن‌های نرم

سرافراز برزین به بوراسب گفت

که اکنون‌سخن‌ها نباید نهفت

همی بایدم تا بدانم ترا

به نام و نژادت بخوانم ترا

سزد گر بگویی که این جای کیست

همین چارپایان دلارای کیست

که را باشد این کشور و جویبار

چنین کشوری همچو باغ بهار

جوابش چنین داد کای سرفراز

کنم آشکارا به پیش تو راز

چنین دان که این مرز جای منست

همه سر به سر چارپای منست

مرین جوی را زنده رودست نام

من از دیدنش سال و مه شادکام

گیا چون برآید به روی زمین

بیایم من از پارس ایدر چنین

بدین مرغزار آورم چارپای

چو فربه شود بازگردم به جای

شه پارس باشد یکی نامور

برادر مر او را ز پشت پدر

سرافراز یَزداد نام وی‌ست

جهان سر به سر زیر کام وی‌ست

کمان‌ور سپاهی مر او را که تیر

گذاره به سندان کند چون خمیر

به گاه شمردن دو ره سی هزار

فزون آیدش لشکر نامدار

میان من و اوست این چارپای

همه کدخدایی مرا زین به پای

بد آنست کز بهمن اسفندیار

به تنگی گذارد همی روزگار

همی خواهد از کشورش ساو و باژ

ندانم که گردون چه دارد به راز

شب و روز در پیش یزدان پاک

همی گویم ای داور داد و پاک

دهی دادِ برزین از آن بدکنش

مگردان ز کینه مر او را منش

تبه کن به دست وی این جان اوی

مده بر جهان بیش فرمان اوی

کنون آگهی آمد این چند روز

ز برزین کجا بخت او گشت کوز

تبه گشت بر دست آن دیوزاد

که نام و نژادش به گیتی مباد

دل ما بلرزید ازین درد و غم

وزین آگهی شد ز ما باد و دم

دگر باره گوید همی رهنمای

که آن پهلوان هست زنده به جای

بدو گفت کز بهمن آمد سپاه

سپاهی که بر باد بربست راه

همانا فزون بود پنجه هزار

ز گردان ایران دلاور سوار

ز برزین آذر شکسته شدند

بسی خسته و زار و بسته شدند

چو بشنید بوراسب ازو شاد شد

وزان غم روان وی آزاد شد

برو آفرین کرد و گفت ای جوان

مرا از غم آزاد کردی روان

ز غم‌ها روان تو آزاد باد

دل نیک‌خواهان تو شاید باد

بدو گفت کاین خیمه‌ها سر به سر

که را باشد ای مهتر نامور

ندیدم کسی کاین چنین بارگاه

ندارد چنین دستگه هیچ شاه

بخندید بوراسب و گفت ای پسر

که را باشد این ساز و آیین و فر

مرین سرکشان را که بینی همی

به دل مهربان برگزینی همی

نه خویشند ما را و نه لشکری

همی با دل خویش در داوری

هزارند فرزند شاهان چنین

ز روم و ز توران و ایران زمین

همه یک به یک از پی کام دل

وزین کامِ دل باز مانده خجل

بدین راه گر، دیده‌ای کودکی

گرفته ز شیران جنگی یکی

چنان دان که او مر مرا دخترست

که هنگام کینه یکی لشکرست

سر سال شاهان روی زمین

بیایند خواهندگی را چنین

هر آن کس که خواهد ز من دخترم

چنان دان که از رای او نگذرم

دو پیمان نهم پیش مرد اندرون

که آن هر دو نزدیک باشد به خون

یکی آنک با او نبرد آورد

سر خُود او زیر گَرد آورد

دگر آنک دارم سیاهی درشت

نهد بر زمینش به هنگام پشت

هر آنکو برآرد مرا این دو کار

دلش شادمان گردد از روزگار

درین بود کان اژدهای دلیر

بیامد ز بیشه گرفته دو شیر

دویدند پیشش پرستندگان

ازو بستدند آن دَدان بندگان

بیامد بَرِ خیمه پیش پدر

زمین را ببوسید و آمد به در

دلیران یکایک فروماندند

برو نام یزدان همی خواندند

ز بالا و دیدار و رفتار اوی

وزان زورمندی و کردار اوی

چنین گفت برزین گَهِ روز و شب

ز زور و ز مردی گشایم دو لب

ز کار و ز کردار بانوگشسب

چنین شیردل می‌نشیند بر اسب

که بندد به یک ره دو شیر ژیان

ز گُردان ایران و تورانیان

به بوراسب گفت ای سرافراز مرد

که آید کنون روزگار نبرد

سر سال نو تا سه روزست گفت

شود هر کس آن روز جویای جفت

بدو گفت برزین که ما تا سه روز

بباشیم نزد تو ای دل‌فروز

ببینیم تا آن گل نارون

هنر چون نماید درین انجمن

ببودند با رامش و نای و رود

زبان‌ها پر از پهلوانی سرود

سر سال چون آن نو آیین نهاد

دَرِ رامش و شادکامی گشاد

چو در دست شادی، دَرِ غم ببست

گشادند بر باده لعل دست

دگر روز بوراسب بنهاد تخت

به دشت اندرون زیر شاخ درخت

نهاده بدو تخت‌های مهی

بگسترده دیبای شاهنشهی

نشستند بر تخت پرمایگان

چو برزین و دیگر گرانمایگان

منادی‌گری در میان بانگ کرد

که ای نامداران و مردان مرد

بدانید کامروز سال نوست

گهِ رامش و جشن کیخسروست

به میدان شوید و بجویید کام

به سان دلیران برآرید نام

سرِ نامداران درآمد ز خواب

گرفته به میدان یکایک شتاب

چو شد توده میدان از آن سروران

سیاهی بیامد چو کوه روان

برهنه سر و پای و اندام اوی

به کُشتی به گیتی شده نام اوی

به روغن بمالیده سر تا به پای

چو دیوی رمیده ز نام خدای

تو گفتی همه کینه ورزد همی

زمین زیر پایش بلرزد همی

دو چشمش به کردار دو طاس خون

بر و یال همچون کُه بیستون

به میدان درآمد دمان و دنان

دل هر کس از هیبت او رَمان

همانگاه بوراسب آواز داد

که ای نامداران فرخ‌نژاد

به میدان شوید از پی کام و نام

کجا نام نیکو رساند به کام

هر آنکو به کُشتی از پی کام و نام

بلای سیه باز دارد ز خویش

دگر دخترم را به گاه نبرد

ز پشت ستور اندر آرد به گَرد

همانگه بدو بخشمش ناگریز

نه کابین بخواهم نه پیمان شیر

ز مهرش بجنبید دل‌ها ز جای

خرد پیش مهر اندر آمد ز پای

یکی جامه برکَند و بر پای جست

بیامد بهم باز برزد دو دست

سیه چون چنان دید پر شد به کین

میان دو ابرو برآورد چین

بغرید ماننده پیل مست

میان دو پایش برون کرد دست

برآورد و زد بر زمینش درشت

سر مُهره او برون شد ز پشت

یکی دیگر آمد بَرِ او به تنگ

به کُشتی ندادش زمانی درنگ

بیامد یکی نامدار از میان

ز تخم بزرگان ایرانیان

یکی مشت زد بر سرش آن سیاه

به زخمش چنان نامور شد تباه

چنین تا از آن انجمن مرد بیست

بیفکند و هر کس همی خون گریست

ز خشمش تخاره بیامد ز جای

چو آتش به کُشتیِّ وی کرد رای

بدو گفت بوراسب کای شیر مرد

به گِرد سیه ناتوانی مگرد

تو مهمان مایی بدین روزگار

ترا با نبرد دلیران چه کار

نباید که زنگی ترا بشکند

تن نیکنامت به خاک افکند

تخاره بدو گفت شاید رواست

هوا بر دل هر کسی پادشاست

چو نزدیک زنگی رسید آن دلیر

بغرید ماننده شرزه شیر

زبان را به دشنام بگشاد و گفت

که ای مرد بدگوهر شوم و زُفت

بدین نامداران گشادی دو دست

هنر بین تو اکنون ازین پیل مست

برآشفت زنگی ز دشنام اوی

وزان تیزی و خام کردار اوی

به پاسخ نیفزودنی گرم و سرد

بدو همچو دیو دژ آهنگ کرد

ز کینه بدو اندر آمد درشت

برافروخت یال و برآورد مشت

زدی بر تهی‌گاه و بشکست خُرد

تخاره بیفتاد و گفتی بمرد

ز خاکش تنی چند برداشتند

ببردند و در خیمه بگذاشتند

بخندید برزین ز گفتار اوی

وزان تیزی و خام کردار اوی

دژم شد ز خندیدنش مرزبان

بدو گفت کای شیردل پهلوان

سزد گر تو نیز آزمایش کنی

به نیرو هنرها نمایش کنی

بود کاین سیه را درآری ز پای

بدین ماه پیکر شوی کدخدای

که تو مایه تخمه نیرمی

نبیره جهان پهلوان رستمی

ترا هست کشتی سرشت و نژاد

کنون داد باید بدین روز داد

برآشفت برزین کزو این شنید

همانگاه جامه ز تن برکشید

چه خواهی همی کرد بوراسب گفت

که با جان پاکت خِرَد باد جفت

یکی با سیه گفت کشتی کنم

برو بر یکی پیشدستی کنم

بدو گفت کای مایه کین و داد

نگر تا نیاری ازین گفت یاد

تو بیگانه مردی چنین آمدی

نه از بهر پیکار و کین آمدی

به ویژه که دیدی هنرهای اوی

نگیرد کسی بر زمین جای اوی

ازین نامداران سه تن را بکشت

تنی بیست را بر زمین زد درشت

چرا کرد باید به دریا شتاب

کسی را که باشد شکیبا از آب

خرد برگمار ار توانی به دل

که تا در نمانی به پیشش خجل

بدو گفت کای مایه مردمی

دلم شد ز پیکار زنگی غمی

یکی آزمایش کنم با سپاه

مگر بخت بگشاید این بسته راه

سپهبد چو جامه ز سر برکشید

ز پرده درون دختر او را بدید

بدان ناز پرورده اندام اوی

چنان کش خرامیدن و گام اوی

ز مهرش به جان تاب آتش رسید

دلش پرده شرم را بردرید

دلش گشت پر خون روانش نژند

تن زورمندش فزون بست بند

همی گفت با خویشتن کای خدای

سیه را کنون سست گردان دو پای

مگر گردد این شوی و سالار من

به گیتی نشاید جز این یار من

در اندیشه بُد آن پریچهره ماه

که برزین درآمد به تنگ سیاه

بغرید چون رعد و برزد دو دست

به گِردش بگردید چون پیل مست

بترسید زنگی از آن شاخ و یال

ز سستی شدش پای‌ها چون دوال

بزد بر دهانش یکی پشت دست

دو دندان پیشین او را شکست

درون کرد دستش میان دو پای

هنر کرد و برکند او را ز جای

به گَردن برآورد و زد بر زمین

نشست از برش همچو شیر عرین

از آن انجمن بانگ برخاست غو

برو هر کسی آفرین خواند نو

چو برداشتند آن سیه را ز خاک

برو پشت و پهلو برو کرده چاک

دل دختر مهتران گشت شاد

روان ز اندیش‌ها برگشاد

بدو گفت بوراسب کای نامدار

نِبَردیست مانده ترا پیش کار

چو هر دو به دستت برآید همی

بهانه یکایک سر آید همی

پراکتده گشت آن بزرگ انجمن

وز آنجا سوی خیمه شد پیلتن

به شادی و رامش گشادند دست

همه شب شدند از می لعل مست

چو طاوس دنبال را برفروخت

پر و بال زاغ سیه را بسوخت

به میدان شد آن دختر خوبچهر

سری پر ز کین و دلی پر ز مهر

بر اسبی عقیلی به سان عقاب

تن از باد و پای از درنگ و شتاب

سپهبد برابر شدش در زمان

به سان یکی اژدهای دمان

برآویختند آن دلیران جنگ

نظاره بر آن جنگ شیرانِ جنگ

چو شد حمله اندر میانشان بسی

نشد چیره بر هم نِبَردش کسی

سپهبد برآشفت از روزگار

چو باد اندر آمد به فرجام کار

یکی نیزه زد بر میانش ز کین

ز زینش برآورد و زد بر زمین

ز کارش دل سرکشان شد دژم

که بازار دل‌ها از آن گشت کم

چو از خاک برخاست آن دلگسل

ز میدان درآمد به پرده خجل

به برزین چنین گفت بوراسب راد

که از رزم و کشتی بدادی تو داد

کنون دختر من ترا است و بس

نخواهد رسیدن بدو دست کس

ولیکن زمان دِه مرا روز چند

که گردد تنومندتر گوسپند

چو فربی شود چارپای و گله

کنیم این در و دشت یکسر یله

از ایدر کشیم آنگهی سوی پارس

بدین کار دارم سراسر سپاس

بسازیم سوری بدان مرز و بوم

کزان بِه نباشد به ایران و روم

بدو گفت برزین که فرمانبرم

ز فرمان و رای تو برنگذرم

ببودند یک چند شادان به دشت

به رامش شب و روزشان برگذشت

یکی روز بوراسب هنگام بار

دژم بود سخت از بد روزگار

سپهبد به دیدار او شد به گاه

دژم دید هر چند کردنش نگاه

ز اندُه گواهی دهد روی مرد

چو زردی بیامد همه روی زرد

بجوشد ز غم زهره آدمی

ازیرا بود زرد روی و غمی

از اندُه شود دل گرفتار ذُل

ز شادی شود روی همرنگ گل

سپهبد بدو گفت کای سرفراز

چه بودت که اندیشه کردی دراز

دلت را بگو تا چه کردست تنگ

که از من به گیتی نیاید درنگ

بدو گفت کای مایه روزگار

مپرسم که بر من درازست کار

یکی کار پیش آمدستم شگفت

که با هر کسی باز نتوانش گفت

دو سالست تا این گیاخوار من

تباهی نموده‌ست در کار من

چو آید بهاران و اردیبهشت

همه دشت گردد به سان بهشت

جهانی به رامش گشایند دست

مرا با غم و گُرم باید نشست

بباید مرا دختر آراستن

به کردار سروی به پیراستن

ز پیرایه‌ای بر تنش زیوری

به سر بر نهادن ز زر افسری

بسوزند بس عود چندان به دشت

که پیرامن او نشاید گذشت

فرستاد باید به جای بلند

نشاندن بدان جایگه مستمند

یکی پاره ابر اندر آید ز کوه

که از دیدنش دیو گردد ستوه

خروشان و آتش ز پیشش جهان

عیان تیرگی و سپیدی نهان

به گِردش چو گَرد اندر آید چو دود

شود دختر من سیاه و کبود

زمانی بباشد شود ناپدید

به گیتی کسی این شگفتی ندید

وزو دختر آنگه چو گردد رها

ره کوه گیرد هم اندر هوا

بباشد مر آن دخترم مستمند

دو هفته به خانه تباه و نژند

زیانش ندیدند از آن سرکشان

ز مُهر خداییش بروی نشان

بدو گفت کای کار دیده هُژَبر

گر او را ببخشی بدان تیره ابر

بگو تا زیانی چه دارد ترا

چه پتیاره آرد به پیشش هوا

چنین داد پاسخ که یک سال پیش

ز غمری ندادم بدو دخت خویش

ز کوه بلند آتشی برفروخت

همه چارپایم سراسر بسوخت

من از هول آن روز ترسیده‌ام

که آن بیم پتیاره را دیده‌ام

ببینی تو فردا و آگه شوی

اگر خویشتن بر سرِ ره شوی