گنجور

 
ایرانشان

ز دریا به خشکی برآمد سپاه

سراپرده زد بر لب شاه‌راه

می لعل با سروران روز پنج

هم خورد و از تن جدا کرد رنج

بپرسید شه پس ز قنوج شاه

کز ایدر بَرِ دخمه چندست راه

چنین داد پاسخ که سه منزلست

همه راهت آب روان و گُلست

بخفت آن شب و گاه بانگ خروس

بزد نعره‌ای همچو آوای کوس

یکی بانگ زد خسرو کامیاب

چنان کس که ترسیده باشد به خواب

چوبشنید جاماسب آمد دوان

بدو گفت کای شهریار جوان

چه بودت چه دیدی به خواب اندرون

چنین پاسخش داد کای رهنمون

یکی خواب دیدم نکوهیده سخت

همانا که خواهد شدن تیره بخت

به خواب اندرون دیدم امشب سه شاه

فریدون و کیخسرو نیکخواه

سه دیگر سیاوخش کاوس کی

گرفته یکایک همه جای می

خرامان و با یکدگر داده دست

همه شادمان از می لعل مست

چو دیدم به شادی ازیشان نشان

بپرسیدم و گفتم ای سرکشان

کجا رفت خواهید هر سه به هم

چنین شادمانه ابی درد و غم

مرا هر سه گفتند سوی بهشت

که یزدان ز خوبی و خوشی سرشت

زبان را به لابه بیاراستم

ازیشان همی آرزو خواستم

که من با شما هر سه آیم یکی

ببینم بهشت برین اندکی

مرا هر سه گفتند کای تیره رای

به مینو ستمکاره را نیست جای

تو نام نکو خواهی اندوختن

به آتش تنی چند را سوختن

که پیوسته بودند در پیش ما

شکسته سپاه بداندیش ما

سیاوش به پاسخ مرا سرد کرد

یکی چوب زد بر سرم درد کرد

از آن درد از این‌سان خروشان شدم

دل و زهره از بیم جوشان شدم

بدو گفت فرزانه کای نامجوی

فراوانت گفتم که این نیست روی

نه فرخ بُوَأ دخمه را سوختن

ز دخمه بلند آتش افزوختن

بسی آشکارات گفتند راز

سزد گر ازین راه گردی تو باز

بمانی تو این کار خیره به جای

که مردم نخواندت جز خیره رای

بود کاین بلا از تنت بگذرد

درین غم دل دشمنت بشکرد

چنین گفت بهمن که یزدان گواست

به من بر که بر هر کسی پادشاست

گوا بر زبانم خجسته سروش

که دارد به گفتار من بنده گوش

که آن مردگان را نخواهم گزند

نسوزانم آن جایگاه بلند

چو در خانه دخمه پای آورم

بسی نیکوی‌ها به جای آورم

برو آفرین خواند فرزانه گفت

که با جان پاکت خرد باد جفت

برفتند از آنجا سه روز دگر

پدید آمد آن دخمه نامور

چو تنگ اندر آمد بَرِ دخمه شاه

برابر فرود آمدش با سپاه

یکی دخمه‌ای دید شاه جهان

که نشنیده بود آن چنان از مهان

کشیده به کردار ابری فراخ

زُمرد همه سنگ و دیوار کاخ

زمین چار فرسنگ پهناش بود

به بالای ده نیزه بالاش بود

دری برنهاده ز پولاد ژرف

دری استوار و حصاری شگرف

یکی اسب زرین به بالای در

کمان‌ور سواری بر آن اسب بر

نهاده بُدش تیرها در کمان

چو رفتی به نزدیک در بدگمان

کمان‌ور یکی دست برداشتی

زدی تیر و بر تنش بگماشتی

بپرسید بهمن ز قنوج شاه

که این چیست در دخمه چونست راه

چنین داد پاسخ که ای شهریار

همانا کلید درست این سوار

به سنگش توانی به زیر آوری

پس آنگاه کوتاه شد داوری

دگر روز لشکر همه برنشست

سراسر سوی سنگ بردند دست

ز باره سوار اندر آمد به خاک

ز دروازه و در برآمد تراک

گشاده شد آن سخت پولاد در

در آمد دوان لشکر نامور

سرافراز بهمن یکی جای دید

به کردار باغ دلارای دید

همان میوه خوب کاندر جهان

بدان دخمه اندر نشانده مهان

گل و نرگس و لاله و ارغوان

به باغ اندرون نیز آب روان

نکو برکه‌ای چار سو ساخته

چو ریگ اندرو گوهر انداخته

یکی قبه‌ای ساخته بر میان

بر آیین ایران و جای کیان

زمین نیم فرسنگ پهناش بود

یکی تیر پرتاب بالاش بود

دری برنهاده ز زر بر زده

برو گونه گونه گون آژده

چنان بود رای دل شهریار

که آید بر آن قبه اندر سوار

یکی باد با هول بیرون دمید

کجا باره بهمن اندر رمید

جدا شد ز اسب و بیفتاد شاه

برآمد غریو از میان سپاه

برآمد خروش دِه و دار و گیر

نهادند در یکدیگر تیغ و تیر

همه کس همی گفت پیر و جوان

مگر زنده شد رستم پهلوان

بکشتند چندان ز یکدیگران

که شد دشت پر خون گُندآوران

جهانجوی سوی سراپرده رفت

وزان باد اندیشه اندر گرفت

سپه چون ز کشتن بپرداختند

همه پیش شاه جهان تاختند

کم آمد ز ناماوران سه هزار

دگر خسته را خود نبودش شمار