گنجور

 
ایرانشان

پذیره محمد سرِ راستان

کزو شد جهانی پر از داستان

به یک شب دو گیتی سراسر بدید

پس آنگه سوی قاب فوسین رسید

براق اسب بد جبرئیلش دلیل

سخن‌هایش با کردگار جلیل

فراوان بدیدند از او معجزات

شکسته در آن خانه عزی و لات

چو موسی سخن گفت بر کوه طور

سخن گفتنش بود از عرش دور

همه جادوان را پر از بیم کرد

به انگشت مه را به دو نیم کرد

رخ ماه‌نور از رخش یافتی

دگر دست او همچو مه تافتی

محمد شب و روزشان داد پند

نیامد همی پندشان سودمند

مر آن هر کسی جادوَش خواندند

برو خاک تیره برافشاندند

علی داد یزدان بدو ذوالفقار

که از جان کافر برآرد دمار

همی بود گیتی همه بت پرست

ز شمشیر او بت پرستی برَست

به شمشیر ما را ز راه گزند

رسانید زین پایگاه بلند

بر او آفرید باد و یاران او

ابَر پُر هنر دوستداران او