گنجور

 
ایرانشان

ز ما آفرین بر جهان آفرین

که او سزد بر جهان آفرین

برآرنده مردم از تیره خاک

نگارنده تن بدین جانِ پاک

فرازنده ماه و مهر و سپهر

فروزنده کشور از ماه و مهر

ز دود آسمان و زمین از بخار

که داند بر آورد جز کردگار

چهار آخشیج آوریده برون

هنر هر یکی را ز دیگر فرون

بپیوست این چار دشمن بهم

وز ایشان به عالم همه بیش و کم

دو آبست و آتش دو بادست و خاک

چنین دشمنان را بپیوست پاک

به فرمان یزدان بهم سازگار

روان زیر فرمان او هر چهار

طبایع بُوَد این چهار آخشیج

چنان دارد ایشان همیدون بسیج

به فرمان یزدان دارنده‌اند

مر او را همیدون چنین بنده‌اند

چو مردم پدید آمد و قوم عاد

وز ایشان بگویم همی زین بلاد

فزون آمدند از درخت بلند

به زور و به مردیِّ ایشان گزند

چو رفتی از ایشان یکی بر زمین

تو گفتی که بودند ایشان به کین

ز طوفان اگر باز گویم یکی

بیفزایدت هوش و دل اندکی

چو یزدان شد از بت پرستان به کین

هم آنگه به فرمانِ جان آفرین

سراسر جو هامون برآمد چو آب

به فرمان دادار فرد وهاب

علو کرد تا چون به پهنای کوه

برآمد همی تا به بالای کوه

جهل گز ز بالای هر کوهسار

برآمد برآورد از ایشان دمار

ز خاور زمین تا دَرِ باختر

نه جنبنده ماند و نه مرغی به پر

چهل تن که بودند فرمانبرش

به گیتی بماندند و پیغمبرش

از ایشان بماند آدمی را نژاد

وز ایشان بماند این جهان را نهاد

ز قارون و گنجش یکی یاد بکن

خرد را تو از داد بنیاد کن

زمین را بفرمود کو را بگیر

فروشد به زیر زمین همچو قیر

فرو خورد خاک آن همه خواسته

همان گنج و ایوان آراسته

بینباشت، بدبخت را خاک خورد

شنیدم که زنده‌ست از آن بد نمرد

از آتش پسندیده شد این دلیل

به فرمان او سرد شد بر خلیل

چنان آتشی کش زبانه چو دیو

همی رفت تا آسمان پُر غریو

شده دوزخ از تف و تابش ستوه

درخشان شده اخگرش همچو کوه

ستاره تو گفتی بریزد همی

فلک زیر دریا گریزد همی

نهیبش رسیده به قعر زمین

فروغش رسیده به چرخ برین

ستاره دمان از تف آفتاب

نهان گاو ماهی شده زیرِ آب

چو فرمان رسیدش چو گل زرد گشت

بدان بنده نیکدل سرد گشت

چنین آفرینش همه آنِ کیست

چنین جانِ بنده به فرمانِ کیست

زمین را مَر این هر سه چون گوهرند

که هر سه زمین را همی پرورند

گر از آسمان آب ناید به زیر

نیابی تو جنبنده از آب سیر

زمینِ برومند ناید به بر

نبینی به چشمه در، آبی دگر

نه از آفتاب و نه از خاک سود

جهان باز ویران شود چونکه بود

و گر هست باران چه کم و چه بیش

اگر آفتابش نباشد ز پیش

و گر آفتاب آیدش نیز بهر

که بی آب باشند آن هر دو زهر

چنین آفریدست یزدان پاک

که باران نشوید رخ تیره خاک

برو بر چهل باد آید پدید

از او نرگس و سبزه و شنبلید

وزان پس بتابد بر او آفتاب

یکی با درنگ و یکی با شتاب

کدامین از این هر سه شاهی کنند

به گیتی فراوان تباهی کنند

همی دارد آن پادشاهان نکاه

که او هست دانندهِ رازِ راه

همه هر چه هست از نهاد جهان

تو در خویشتن باز بین از نهان

ز باد و ز آتش و ز خاک و ز آب

زمین و در و دشت کوه و سحاب

بهار و گل و نرگس و شنبلید

خزان و همان برف کاید پدید

ببین تا به مقدار یک دست جای

چه چیز آفریدست بر ما خدای

بر این روی از چند گونه نگار

پدید آوریدستمان کردگار

بهاری و باغی پر از بو و رنگ

در او جشمه‌ای نوش و دیگر شرنگ

اگر چشمه را چشم بینا نهاد

نهانی در ایشان دو دریا نهاد

شنیدن در آنست و دیدن درین

که داند چنین جز جهان‌آفرین

ز شادی و غم چون بجو شد همی

تو گویی که با ابر کو شد همی

در این باغ گاهی گل و گه بهی

گهی خیزران گاه سروِ سهی

گهی با بنفشه گهی با سمن

گهی با گل و گاه با نسترن

چو باد خزان اندر آید دُرشت

نداریم جز باد چیزی به مشت

فرو ریزد از باغ برگ و نگار

مر او را جهان را همین است کار

گرامی نماند به مردم جهان

چو مردم جهان نیز گردد نهان

همه نیست گردیم و جاوید اوست

ز دانا همی داد دارن نکوست

همه از پیِ مصطفی آفرید

بدو داد هر دو جهان را کلید