چو آگاهی آمد سوی شهریار
که آمد ز ره، پارس پرهیزگار
به جاماسپ فرمود تا با سپاه
پذیره برون رفت یک روز راه
همه شهر سرتاسر آذین ببست
زن و مرد و کودک بر آنجا نشست
سپه را چو بر مهد چشم آمدی
ز فَرشّ همانگه پیاده شدی
جهاندیده جاماسب آن نامدار
بیامد بَرِ مهد و کردش نثار
به بلخ اندرون نامداری نماند
که نه بر سر مهد، گوهر فشاند
ز بس گوهرافشان در آن چار میل
نیامد همی بر زمین پای پیل
ز دروازه تا نزد بیتالعروس
ز انبوهی مردم و پیل و کوس
به یک روزه یک شب بپیمود راه
در آمد نشست از بر تخت و گاه
بیاراست او را بتآرای چین
پر از چین دو زلفش دگر داده چین
گلی دیگرش بر سرِ گل نهاد
به عنبر درش مشک و سنبل نهاد
بیاویختند از بَرِ سرش تاج
نگارش فکندند بر تخت عاج
نگارش چه باید که بود او نگار
نگارنده از قدرت کردگار
نگاری کجا بر نگاری کنی
بهشتی بُوَد چون شماری کنی
ز زیور تو گفتی پر از اخترست
ز گوهر تنش گنج باراورست
در آمد شب و بهمن آمد بَرَش
بدید آن رخ خوب و آن پیکرش
کسی را کز آن سان شکرلب بود
شبش روز باشد کجا شب بود
فروغ گهرهای تابان رُخَش
همی روز کرد آن رخِ فَرُخّش
چو بهمن بدید آنچنان فَرّ و زیب
شد از دیدنش در زمان ناشکیب
همی گفت با خویشتن کاین پریست
کدامین پری کو بدین دلیریست
بماناد جاوید گوهرفروش
کزو یافتم این چنین ناز و نوش
به جای من از رستم پیشبین
نکردی دگر هیچ کاری جز این
به پاداش او کی توانم رسید
بسا رنجها کو به جایم کشید
چو بر تخت بنشست با او به هم
پرستنده در پیش او گشت کم
تو گفتی که ناهید با مشتری
به جوزا درون رفت بیداوری
ز شه، بازی و شادی و فَرّ و زیب
ز مه، غمزه و ناز و خشم و عتیب
چو مرکز به پرگار اندر نهاد
مر آن مُهرِ پاکیره را در گشاد
چو نسرین و گل بر هم آمیختند
می و شیر در یک قدح ریختند
همه شب به خودکامگی با عروس
همی بود تا گاهِ بانگ خروس
نه دل شد ز پیوندشان پر شتاب
نه دو دیدهشان آرزومند خواب
سحرگاه بهمن سر و تن بشست
یکی جایگاه نیایش بجست
بر ایزد فراوان نیایش گرفت
بر آذر همیدون ستایش گرفت
همانگاه جاماسب را پیش خواند
در آن پیشگه با پشوتن نشاند
بدیشان چنین گفت کاین دلفروز
مرا شاد دارد همی چند روز
شما بزم سازید و شادی کنید
بخوانید گردان و شادی کنید
بگفت این و برجَست و شد ناشکیب
به پرده درون پیش آن دلفریب
به روی وی آورد یکباره روی
شب و روز شادیکنان پیش اوی
همی بود شادان دو ماه اندرون
که روزی زمانی نیامد برون
یکی روز با ماه بر تخت ناز
همی کرد شادی شه سرفراز
به بازی و خنده بدان ماه گفت
که در کار تو من بماندم شگفت
زمین هفت کشور به شاهی مراست
مرا هر چه هست آن همه مر تو راست
ز من آرزویی نخواهی همی
ندانم که خود بر چه راهی همی
چو خورشید شد دلگُدازش ز شرم
کرشمهکنان پاسخش داد نرم
نهان کرد لب را به زیر قَصَب
به زیر قصب نرم بگشاد لب
که شاه جهان باد پیروزبخت
ز فَرَّش مبادا تهی تاج و تخت
مرا هر چه دیده کُنَد آرزوی
به بخت شهنشاهِ با فَرّ و خوی
همه هست در آشکار و نهان
به ویژه که دیدار شاه جهان
یکی آرزو نیز میبایدم
بخواهم اگر شاه فرمایدم
بدو گفت شاه آنچ خواهی بخواه
ندارم دریغ از تو شاهی و گاه
کتایون بدو گفت اگر شهریار
ندارد گران این بر او هست خوار
ز کشمیر لؤلؤ ز بهر دلم
بیامد که پیوند از او نگسلم
به یک جای ما هر دو همشیرهایم
هم از مهر یکدیگران خیرهایم
اگر شاه وی را گرامی کند
به پیش بزرگانْش نامی کند
بُوَد بر سر من فراوان سپاس
مر او را به جای برادر شناس
بدو گفت بهمن نه کان خوارتر
بدین کار فردا ببندم کمر
ز بهر دل تو بسازم چنان
که فرمان دهد بر سَرِ همگنان
زمین را ببوسید و آن شب ببود
چو پیدا شد آن گوهرِ نابسود
جهاندار بنشست بر تخت شاد
به سالار فرمود تا بار داد
نخستین پشوتن بیامد برش
کجا بود دستور و همگوهرش
چو داننده جاماسب آن پیشبین
که تابان بُدی از دلش داد و دین
ز گردنکشان چارصد نامدار
نشستند زیرِ گَهِ شهریار
سرایی غلامانِ زرینکمر
کشیدند صف پیش آن تاجوَر
که در بارگه صف کشیدی چهار
ز ترکان خَلَّخ ز هر صف هزار
تو گفتی به مشک اندر آغشتهاند
ز مادر به یک شب جدا گشتهاند
به گنجور فرمود پس شهریار
که هر چِت بفرمایم اکنون بیار
ز دینار دَه بدره وز سیم بیست
ز یاقوت ده جامه فیروزه بیست
هم از تخت دیبای چین ده شمار
ز ترکان خلخ همان ده نگار
دگر ده کنیزک ز خوبان چین
به رنگ گل و بوی چون حور عین
از اسبان تازی که دارند نام
ده اسب آوریدند، زرین ستام
همه پیش لؤلؤ فرستاد شاه
بفرمود کآید سوی بارگاه
سپه را پذیره فرستاد تفت
سوار و پیاده همه پیش رفت
وز آن پسِ به گردان بفرمود شاه
که چون لؤلؤ آید به نزدیکِ گاه
همه نامداران نمازش برند
بر او یک به یک آفرین گسترند
چو لؤلؤ در آمد به درگاه شاه
ز انبوه لشکر که را بود راه
همی رفت پیشش غلامی هزار
از اسبان به پیش اندرون بیشمار
همه چارصد گُردِ گردنفراز
یکایک همی بُرد پیشش نماز
چو جاماسب دید او نمازش نبرد
پشوتن همان زیر لب بر شمرد
نکردند این هردوان آفرین
نه پیشش نهادند سر بر زمین
از ایشان بر آشفت بهمن به درد
به جاماسب گفت ای فرومایه مرد
شما را که داد این بلندی و رای
که نآرید فرمان ما را به جای
بزرگی شما را نه من دادهام
درِ گنجشان پیش بگشادهام
چو پاداش کردار من این بُوَد
که فرمان من هیچ کس نشنود
هر آن کس که او بُرد خر را به بام
فرود آورد گر شود کار خام
چنین داد پاسخ که شاها مرا
چرا بندگی کرد باید، چرا؟
از آن پس که شاهان روی زمین
چو کیخسرو آن شاهِ با آفرین
گذشته ازو شاه لهراسب بود
وزان پس گرانمایه گشتاسب بود
مرا پایه دادند و هم برتری
نگر تا به من سر به سر ننگری
مرا این بزرگی از ایشان رسید
همان گنجهای فراوان پدید
درین دولت اکنون رسیدم بدان
که فرمان لؤلؤ کنم کی توان؟
مرا مرگ بادا به پیران سرم
که من نیز فرمان لؤلؤ برم
تو از مهربانی ندانی همی
که خود بر زمان بر چه رانی همی
فکندی تو تخمی که فرداش بر
فراوان بیابی تو اَندُه مخور
بگفت این و پس با پشوتن ز جای
برون شد به اسب اندر آورد پای
ره سیستان بر گرفتند زود
سوی رستم زال رفته چو دود
جهاندار در بزم با مهتران
دلیران ایران و گُنداوران
به شادی همی روز بگذاشتند
چو کام دل از روز برداشتند
مهان را همه خلعت و هدیه داد
یکایک ز در بازگشتند شاد
یکی جامه بر گوهر نابسود
جهاندار بهمن بپوشیده بود
چو از باده خرم شد از تن بکند
همانگاه بر پشت لؤلؤ فکند
به سرمستی از پیش شه بازگشت
جهانی ز لؤلؤ پُرآواز گشت
بزرگی و آن خواسته یافته
ولیکن دل از مهر بشتافته
همه شب همی گفت با خویشتن
که ببرید مهرش کتایون ز من
بُتی کو به بالای سروی رسید
به خودکامگی هیچ مردی ندید
نه از خوبرویان کسی کام یافت
نه با او کسی هیچ آرام یافت
ندانست مر مرد را او مزه
نه هرگز کسی دید ازو این بزه
کنون که جهاندار بهمن بدید
همان خوشّی مرد برنا چشید
مرا کی کند یاد و این کی سِزَد
به من بادِ پیوند او کی وزد
مگر گوید آن دلبرِ هورفش
مرا دل بدین خواسته هست خوش
نداند که گر گنجِ روی زمین
مرا باشد و تاج و تخت و نگین
همانا که بی او نخواهد دلم
وگر خواهدم دل ز تن بگسلم
چه باید مرا تشت زرین که جان
بدو در نِهَم چون سر آید زمان
گر ایزد مرا کامگاری دهد
همان چرخ گردنده یاری دهد
ز جایی گشاید چنین کار سخت
که امّید هرگز ندارم ز بخت
شب آبستن است و بزاید کنون
که داند که از شب چه آید برون
مرا چاره صبر است و دیگر شکیب
مگر باز بینم من آن فر و زیب
همی بود و در دل همی داشت راز
دل اندر نهیب و تن اندر گداز
به مست و به هشیار با کس نگفت
نیاسود و آسان زمانی نخفت
تو گفتی که بسترش پُرخار بود
دو انگشتش اندر دَمِ مار بود
دلی کو به دریای مهر اوفتاد
شد آسانی و شادی او را زِ یاد
دگرباره بهمن به پردهسرای
درون رفت و بنشست با دلربای
به شادی شب و روز بگذاشتی
دو چشم از کتایون نه برداشتی
کسی را به نزدیک او بار نَه
جز از رامش و خرمی کار نَه
دو ماه دگر بود هم زین نشان
شب و روز با ماه در گلفشان
شبی شادمان خفته با دلفریب
در آمد به بازی و ناز و عتیب
بدو گفت کای بانوی نیکخوی
بخواه امشب از من یکی آرزوی
بدو گفت ماه ای گرانمایه شاه
تو را بنده گشتست تابنده ماه
مرا آرزو تندرستی بسَست
چو خشنودی و دلبرستی بسَست
دگر آنک لؤلؤ نباشد دژم
که زادیم و رُستیم هر دو به هم
هر آن نیکویی کو بیابد ز شاه
بزرگی مرا باشد و پایگاه
بدو گفت کای ماه ناکاسته
فراوانش بخشیدهام خواسته
چنان کردم او را که گُنداوران
به فرمان اویند و هم مهتران
نماندش کسی کو نبردش نماز
مگر دو جهاندیدهٔ سرفراز
دو دستور پاکیزه و نیکرای
مرا پادشاهی از ایشان به پای
ز من خوار گشتند و بگریختند
به دام بلا در بیاویختند
ز بهر دل تو من ای ارجمند
به جایی رسانم من او را بلند
که هرگز نکرده به کس هیچ شاه
بر آرم سرش را ز ماهی به ماه
کتایون بدو بَر ستایش گرفت
همان آفرین و نیایش گرفت
شبی بود چون اهرمن نارَوان
به شادی سرآمد بدان هر دوان
چو خورشید بنمود روی از سپهر
سوی تخت شد بهمن خوبچهر
بزرگان به درگاه شاه آمدند
کمر بر میان با کلاه آمدند
چو لؤلؤ در آمد بَرِ شاه پیش
بجنبید شاه از بَرِ گاهِ خویش
فراوانش بنواخت و آنگه بخواند
بیاورد و بر دست راستش نشاند
چهل مرد بر گنج گنجور بود
کز آلودگی هر یکی دور بود
سپرده به هر یک ز گنجش دو گنج
به روز و شب از بخشش او به رنج
به فرمان او کرد شاه آن همه
شبان گشت لؤلؤ و ایشان رمه
چنین چارصد نامهٔ گنج خویش
کجا گِرد کرده بُد از رنج خویش
بیاورد و یکسر به لؤلؤ سپرد
چنین گفت پس ای دلیران گُرد
من آنگاه خشنود باشم درست
که فرمان لؤلؤ ندارید سست
من آن کرد خواهم که فرمان اوست
دلم مهربان بر تن و جان اوست
شما هر کسش نیز فرمان کنید
چه گوید ببینید و پس آن کنید
بزرگان شگفت اندر او ماندند
وز آن کار خیره فرو ماندند
نهادند سر بر زمین پیش شاه
همه آفرینخوان سران سپاه
بسا نامداران گردنفراز
که بردند در پیش لؤلؤ نماز
جهاندار از آن پس به خوردن نشست
چو از بادهٔ لعل گردید مست
ببخشید چیز از کران تا کران
به گردنکشان و به رامشگران
ز دینار و دیبا و خَزّ و حریر
که اندازهٔ آن نداند دبیر
ز اسبان تازی و از زین زر
ز تخت و قبا و کلاه و کمر
برفتند در پرده شد شاه نو
چو خورشید شد همبَرِ ماه نو
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.