به نزدش کتایون یکی نامه کرد
که ای دیده از ما بسی داغ و درد
سر کلک زرین نگونسار شد
حریر آن زمان پر ز گفتار شد
سر نامه کرد آفرین خدای
توانا و نیکی دِه و رهنمای
ز ماهی محاقش همیشه یکاست
به ماهی که در چارده گشت راست
ز شخص نژند و همیشه به تاب
به شخصی درخشانتر از آفتاب
ز جانی نژند و تنی سوگوار
به نزدیک جان و دلی شاد خوار
ز یاری که ناسوده از رنج هیچ
به یاری که دارد به شاهی بسیچ
ز یاری که دل نیست اندر تنش
روان کم شده در تن روشنش
به یاری که از تن گرامیترست
که جان را چه باشد که چشم و سرست
وزان پس چنین گفت کای جان من
دل و چشم گریان و جانان من
کتایونِ صور آن پرستار تست
نگشتست ازان آتش مِهر سست
مرا جانی و جان فدای تو باد
تن و جان من خاک پای تو باد
مرا شوی گرچه شهِ سرکش است
ز عشق تو جانم پر از آتش است
به صد چاره او را به سوی شکار
بُدم رهنمون ای دلارام یار
سر آمد کننون بر تو این رنجها
ازین پس ترا بر دهد گنجها
یکی رنجه باش و هم امشب بیای
به کام تو پردخته گشت این سرای
چو بیرون شد از بیشه درنده شیر
گه آمد که آهو خرامد دلیر
نبشته به دست کنیزی نهاد
فرستاد نزدیک لؤلؤ چو باد
چو برخواند لؤلؤ ببوسید و گفت
نویسنده با خرمی باد جفت
بدان شادمانش پاسخ نبشت
که بر من گشادی دری از بهشت
چو منشور دولت فرو خواندهام
بدو آتش هجر بنشاندم
جوابش از این بنده مستمند
بدان آفتاب درخشان بلند
خداوند پیروزی و دستگاه
منم بنده و او مرا هست شاه
از این بنده بیدل سوگوار
بدان ماهتابِ دو پنج و چهار
ازین دلشده چاکر بیبها
بدان هوروَش دختر پادشا
از این بینوا هجر دیده رهی
بدان تاجور شمع شاهنشهی
بدان ای خداوند با دستگاه
چراغِ بُنان افسر پادشاه
که سالی فزونست تا چاکرت
ندیدست آن روی مه پیکرت
مرا روز روشن سیاهست و بس
ز من در جهان زارتر نیست کس
اگر چه مرا دادهای دستگاه
نشاندی چو شاهم همیدون به گاه
مرا بی تو این بارگاه بلند
چو مطموره چاه ژرف است و بند
چه بودی اگر پیش تختش به خاک
بُدی لؤلؤ و جانش آنجا چه باک
هزار آفرین باد بر جان تو
نگهبان تو باد یزدان تو
به گفتار چون دُر برافشاندهای
بَرِ خویشتن بنده را خواندهای
ولیکن چه سازم که آیم بَرَت
به در بر پرستنده و چاکرت
شب و روز درگاه پر مردم است
زمانی چنان که نه مردم کم است
بر ایشان نگویی که چون بگذرم
گَرم باز دانند کیفر برم
چو کردی کنون کار یکباره کن
بدین آمدن هم توام چاره کن
که هنگام چاره زن از مرد بِه
ز زن مرد هنگام ناورد بِه
چو پاسخ به نزد کتایون رسید
ببین تا چه کرد او ز چاره پدید
شبانگه یکی چادر و موزهای
فرستاد بر دست دلسوزهای
ز خوبان تنی چند همراه کرد
چنین چاره از بهر درگاه کرد
به لؤلؤ بفرمود کاین را بپوش
چو با این زنان اندر آیی خموش
که را زَهره باشد که پیش آیدت
نمودن همان روی فرمایندت
بپوشید لؤلؤ ز سر تا به پای
به درگاه بگذشت و شد در سرای
چو شد پیش تخت کتایون فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
هم آنگه فرود آمد آن نوبهار
ببوسیدش و پس گرفتش کنار
وزان پس نشستند بر تخت شاه
ز بیگانه مردم ببستند راه
بدو گفت کای خسته مهر من
به کام دل اکنون ببین چهر من
نپنداشتم کِت نبینم دو روز
نیاید مرا این رخ دلفروز
همانا سر آمد جدایی کنون
مبین از من این بیوفایی کنون
که بودم شب و روز در بند تو
همه سال و مه آرزومند تو
برین کار دست این زمان یافتم
که بر دیدنت تیز بشتافتم
بگو تا تو چون راندی این روزگار
که از من جدا ماندی ای نیک یار
که من بی تو چون ماهیای بر شَخم
چو شخصی گنهکار در دوزخم
بدو گفت ای سرو بارت شکر
ز حالم چه پرسی به رویم نگر
که کوهم چو مویست و رویم چو کاه
لبم پژمریدست و سیمم سیاه
به تنگی و سختی همی زیستم
نخوردم که بر سرش نگریستم
ز جان هر شب امید برداشتم
به روزش کشیدن نپنداشتم
نیامد ازین سان صبوری ز من
که یک سال شد تا تو دوری ز من
مرا دیو هر گه کشیدی بدان
که از تن به پرداخت باید روان
دلم زان سبب باز خرسند شد
که روزی هم امید پیوند شد
چو بودار کشیدم همی گُرم و رنج
چو امشب به نزد تو دارم سپنج
روانم بیاساید اندر برت
بزرین نهم روی مه پیکرت
بشستند پایش به مشک و گلاب
بدادندش از مشک و شکر گلاب
فراوان بگفتند و خوان خواستند
چو خوردند نان مجلس آراستند
میِ روشن و سالخورده چو زنگ
بخوردند چندی بر آوای چنگ
چو در مغز و دل کرده باده شتاب
بدو دیدهشان اندر آورد خواب
بخفتند بر جامه شهریار
نه از شاه شرم و نه از کردگار
نکو داستانی زد آن پند ده
مبند آن که نتوان گشادن گره
به اندازه کَش پای زیر گلیم
نه چندانک باشد ز سرمات بیم
اگر کهتری شهریاری مجوی
وگر بر خری با سواران مپوی
چنین گفت یک روز موبد به شاه
بترس از بدم ای مرا نیکخواه
ز تو دور بادا بَدِ آن کسی
که نیکی نمود او به جایت بسی
چو برداشت کام دل آن بیوفا
به جان نکویی نمود او جفا
بپوشید چادر به هنگام روز
برون رفت با چند تن دلفروز
خرامان بیامد سوی بارگاه
در آمد به پیشش یکایک سپاه
ز مانی ببودند و گشتند باز
ندانست کس را از آن کینه ساز
چو سر گشته شد قیصر از شاه زنگ
کتایون فرستاد کس بیدرنگ
که برخیز و ایدر به شادی خرام
که بی تو مرا نیست شادی و کام
چو لؤلؤ دلش جای دوشینه خواست
بدان چادر و موزه شد کار راست
بپوشید و شد پیش او همچو دود
کس از ارز آن بی بُن آگه نبود
همانگه که بر تخت بهمن نشست
به شادی و رامش گشادند دست
ببودند با شادکامی سه روز
کتایون بدو گفت کای دلفروز
چو فردات گُردان در آیند پیش
سِزد گر نوازش نمایی ز خویش
اگر باز گردد همان اردشیر
مر او را به نزدیک خود باز گیر
خورش خواه و بس باده و نُقل خواه
به رامش بیفزای و چیزی مکاه
که او پهلوان سپاه است و بس
ازو پیشتر پای ننهاده کس
به بخشَش ز هر گونهای خواسته
کزو کام ما گردد آراسته
که او پهلوان سپاهست و شاه
به فرمان او کرد یکسر سپاه
گر او دل بدین کار یکناه کرد
چنان دان که او مر ترا شاه کرد
کسی کو به دیوار بر گِل زند
نشانش نماند گر او بفکند
همی خویشتن دید لؤلؤ بلند
چو در مغز او نام شاهی فکند
چو خادم که کافور باشد به نام
سیه را کند باور این نامِ خام
همانگه ز پیش کتایون برفت
سوی بارگاهش خرامید تفت
بزرگان ایران هر آن کس که بود
بدیدندش و بازگشتند زود
چو برخاست کآید برون اردشیر
بدو گفت لؤلؤ که ای شیر گیر
یک امروز با ما به شادی نشین
به آیین کیخسرو کی پشین
مر او را همانگاه بگرفت دست
ابا او بر آن پیشگه بر نشست
چو خوان خورده شد مجلس آراستند
ز خوبان چنگی نوا خواستند
ز دینار ده بدره و تخت پنج
که در بافتن برده بودند رنج
همان پنج مرکب به زرین ستام
کنیزک همان پنج و پنج از غلام
یکی دُرجِ پیچیده در پرنیان
دو دانه گهر بودش اندر میان
بدو داد و گفت ای دلیر اژدها
به گیتی نداند کس این را بها
مَرین پای مزد غلامانت هست
به من بر ز امروز فرمانت هست
چو دید اردشیر آن همه خواسته
غلامان و اسبان آراسته
زمین پیش لؤلؤ به رخ پاک کرد
همی پیش او خویشتن خاک کرد
بدو گفت کای نامور مهتری
که مهتر ز بهمن ترا چاکری
ترا زیبد این پادشاهی و گاه
تو بایستهای بر چنین تخت و جاه
بدو گفت لؤلؤ که نیک رای
چو آوردی این فال فرخ به جای
به دست تو آسان برآید همی
چو گفتی چنین کرد یابد همی
بدین کار اگر تو نهی پای پیش
بیابم من از رای تو کام خویش
هر آنگه که نیکو شود کار من
ببینی به جای تو کردار من
از این پادشاهی مرا نام بس
ترا بر همه کارها دسترس
چنین داد پاسخ که گفتار من
شنیدی ببینی تو کردار من
من این گفته از پاک دل گفتهام
که از کین بهمن بر آشفتهام
ز امروز بر، شاه ایران تویی
که داری دلِ راد بر نیکویی
همان شب بر او نام شاهی نهاد
یکایک همی کرد سوگند یاد
که با تو بدین کار یکتا دلم
مگر بیخ بهمن ز بُن بگسلم
نشانم ترا بر سر گاه اوی
شدم نیکخواه تو بدخواه اوی
بدین کار با او چو دمساز گشت
شبانگاه چون مست شد بازگشت
شنیدی که راز نهان دو تن
هلاک تنی باشد از انجمن
چو لؤلؤ به پیش کتایون رسید
همه باز گفت آنچه گفت و شنید
بدان شاد شد آن بت قندهار
بدو گفت کاکنون برآمدت کار
اگر اردشیر این سخنها که گفت
به هشیاری از تو نخواهد نهفت
بیابی همانا تو از بخت کام
شکاری یکی گورت آید به دام
چنان داد پاسخ که سوگندها
بخورد و بسی دادمش پندها
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.