گنجور

 
ایرج میرزا

مُردم از حسرتِ آهورَوِشان و رَمِشان

می ندانم به چه تدبیر به دام آرمشان

سه ستمگر پسر ایدون به معلِّم خانه

هست و صد بنده به هر راهگذر چون جَمِشان

نه به تنها من و یک مملکتی شیفته اند

باشدی باخته جان شیفته دل عالمشان

بچّۀ حوری و غِلمانند این هر سه به لطف

نیست انصاف که خوانند بنی آدمشان

هر سه در عصمت و پاکی به مقامی باشند

که بجز سایه نباشد دگری محرمشان

رُخِشان کعبه و دِلشان حَجَرُالاسودو هست

برزنخ چاهی و آن چاه بُوَد زَمزَمِشان

گر دو صدسال بگردی به صفا و به وفا

نیست شِبهی و نظیری به همه عالَمِشان

میهمان کردمشان تا که دل و جان و سری

که مرا بود نثار آرم بر مقدمشان

بر سرم پای نهادند و دل و جان بردند

من به ناچار در آخر بگرفتم کَمِشان

مصطفی زاده بُوَد چارمِ آن هر سه اگر

در جهان دیده کسی دیو و پری باهَمِشان

من به هر یکشان دو سه غزل آموخته ام

تا بُوَد مدحِ ولی عهدِ مَلِک همدَمِشان

چون بخوانند خداوندِ ادب میر نظام

سیم و زر بخشد ز اندازه فزون در دمشان

هست با همّتِ شاهانۀ این راد امیر

گر به خروار زر و سیم ببخشد کمشان

از پیِ سجدۀ درگاهِ ولی عهد چو چرخ

آن زر و سیم امیرست که سازد خَمِشان

شه مُظَفَّر که پیِ چاکریش پادشهان

خط نوشتند و نهادند بر آن خاتَمِشان

تا جَهانست به مانندۀ این عید و بهار

کس مبیناد بجز شاد دل و خُرَّمشان

جسم و جانند به قول حکما شاه و وزیر

حق تعالی نکند هیچ جدا از هَمِشان

 
sunny dark_mode