گنجور

 
ایرج میرزا

زان همه امّیدها که بودم در دل

نیست کنون غیرِ ناامیدی حاصل

گفتم هرگز فرامُشم ننماید

آن کو هرگز فرامُشش نکند دل

بود گُمانم که چون امیر ز تبریز

رفت به بختِ سعید و دولت مقبل

چامه چو بفرستمش به نامه‌ای از من

یاد کند آن امیر نیک خصایل

لیک دو سه بار زی امیر نمودم

چند قصاید گسیل و چند رسایل

تا حال از درگهِ امیر نگشته است

بهرِ مباهاتِ من جوابی واصل

صدرِ اجل زنده باد و باد هم او را

ز آهن و پولاد مر عروق و مفاصل

مرد همی صدرِ شاعران پدرِ من

یک دو سه مه پیش از این به ناخوشیِ سل

افسرد آن بوستانِ فضل و معانی

پژمرد آن گُلسِتانِ فهم و فضایل

معدنِ فضل و کمال بودی و لاشک

معدن در زیرِ خاک دارد منزل

بعدِ پدر از کرم مرا پدری کرد

حضرتِ قائم مقام سَیّدِ باذل

سبطِ پِیَمبَر بود به دورۀ خسرو

همچو پِیَمبَر به دورِ کِسریِ عادل

ایدون قائم مقام دارد با من

آنچه به من لطف داشتی تو اوایل

از پیِ صد هزار مَحمِل بندند

چون تو ز شهری همی ببندی مَحمِل

یاد چو از محملِ تو آرم ایدون

سر کنم افغان و ناله همچو جَلاجِل

وه که چه خالی شد از تو باغی چونانک

غیرتِ کشمیر بود و حسرتِ بابِل

هر سو کایدر قدم گذاری در باغ

ناله کنند از جداییِ تو عَنادِل

چون گذرم اوفتد به باغِ تو ایدون

گیرم چون لاله داغ هَجرِ تو بر دل

نوحه سرایم بر او چنانچه بر اَطلال

نوحه سرایی نماید اَعشیِ باهِل

هر سو گردم اَیا مَنازِل سَلمی

گویم و گریم چنان که آرَم و ابِل

گرچه رود از دل آنچه رفت زدیده

رفتی از دیده و نرفتی از دل

جای تو اندر دل است و دل به برِ ما

گو که بود صد هزار عالی و سافل

«پرده نباشد میان عاشق و معشوق

سدّ سکنر نه حاجب است و نه حایل»

خودتو نمایی نظر به هر چه نماییم

دیده و دل بس که بر تو آمده مایل

نوفل گر بازداشت مجنون از عشق

مجنون گردد کنون ز عشق تو نوفل

یادِ تو اندر روان عارف و عامی

نام تو اندر زبانِ عالم و جاهل

تا نشود نامِ فضل زایل از دهر

نام تو از دهر می نگردد زایِل

باللّه صدق است اگر بگویم بر من

مرگ پدر سهل بود و هَجرِ تو مشکل

کاش که بارِ دگر نصیبِ من افتد

تا که ببینم مر آن خجسته شَمایل

 
sunny dark_mode