گنجور

 
اقبال لاهوری

جهان ما همه خاک است و پی سپر گردد

ندانم اینکه نفسهای رفته بر گردد

شبی که گور غریبان نشیمن است او را

مه و ستاره ندارد چسان سحر گردد

دلی که تاب و تب لایزال می طلبد

کرا خبر که شود برق یا شرر گردد

نگاه شوق و خیال بلند و ذوق وجود

مترس ازین که همه خاک رهگذر گردد

چنان بزی که اگر مرگ ماست مرگ دوام

خدا ز کردهٔ خود شرمسار تر گردد