گنجور

 
اقبال لاهوری

خیز و به خاک تشنه‌ای بادهٔ زندگی فشان

آتش خود بلند کن آتش ما فرونشان

میکدهٔ تهی سبو حلقهٔ خود فرامشان

مدرسهٔ بلند بانگ بزم فسرده‌آتشان

فکر گره گشا غلام دین به روایتی تمام

زآن که درون سینه‌ها دل هدفی است بی‌نشان

هر دو به منزلی روان هر دو امیر کاروان

عقل به حیله می‌برد ، عشق برد کشان کشان

عشق ز پا در آورد خیمهٔ شش جهات را

دست دراز می‌کند تا به طناب کهکشان

 
 
 
سعدی

سخت به ذوق می‌دهد باد ز بوستان نشان

صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان

گر همه خلق را چو من بی‌دل و مست می‌کنی

روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان

طایفه‌ای سماع را عیب کنند و عشق را

[...]

کمال خجندی

سوخت به داغ غم چنان دل که نماند ازو نشان

پیش من آدمی نشین آتش جان من نشان

بینو مرا ز تشنگی آمده بود جان به لب

داد ز آب زندگی خال لب توأم نشان

تا فکنی به زیر با جان جهانیان همه

[...]

آشفتهٔ شیرازی

ایکه زباده ی ازل هست بلعل تو نشان

آب بیار و آتشم از می و لعل وانشان

ساقی بزم میکشان از لب لعل و جام می

باده بزاهدان بده نشاء بعارفان چشان

مست زساقی اند پس باده کشان بزم عشق

[...]

فروغی بسطامی

ای که ز آب زندگی لعل تو می‌دهد نشان

خیز و به دیده‌ام نشین، آتش دل فرونشان

با همه جهد از آن کمر، هیچ نداشتم خبر

با همه سعی از آن دهن، هیچ نیافتم نشان

سر خوش و مست و بیهشم، در همه نشه‌ای خوشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه