گنجور

 
اقبال لاهوری

«دست را چون مرکب تیغ و قلم کردی مدار

هیچ غم گر مرکب تن لنگ باشد یا عرن

از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر

ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون

بی‌هنر دان نزد بی‌دین هم قلم هم تیغ را

چون نباشد دین، نباشد کلک و آهن را ثمن

دین گرامی شد به دانا و به نادان خوار گشت

پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن

همچو کرپاسی که از یک نیمه زو الیاس را

کرته آید، زو دگر نیمه یهودی را کفن»

ابدالی

آن جوان کو سلطنت‌ها آفرید

باز در کوه و قفار خود رمید

آتشی در کوهسارش بر فروخت

خوش‌عیار آمد برون یا پاک سوخت

زنده‌رود

امّتان اندر اخوّت گرم‌خیز

او برادر با برادر، در ستیز

از حیات او حیات خاور است

طفلک ده ساله اش لشکرگر است

بی‌خبر خود را ز خود پرداخته

ممکنات خویش را نشناخته

هست دارای دل و غافل ز دل

تن ز تن اندر فراق و دل ز دل

مرد رهرو را به منزل راه نیست

از مقاصد جان او آگاه نیست

خوش‌ سرود آن شاعر افغان‌شناس

آنکه بیند باز گوید بی‌هراس

آن حکیم ملت افغانیان

آن طبیب علت افغانیان

راز قومی دید و بی‌باکانه گفت

حرف حق با شوخی رندانه گفت

«اشتری یابد اگر افغانِ حر

با یراق و ساز و با انبار دُر

همت دونش از آن انبارِ دُر

می‌شود خوشنود با زنگ شتر»

ابدالی

در نهاد ما تب و تاب از دل است

خاک را بیداری و خواب از دل است

تن ز مرگِ دل دگرگون می شود

در مساماتش عرق خون میشود

از فساد دل بدن هیچ است هیچ

دیده بر دل بند و جز بر دل مپیچ

آسیا یک پیکر آب و گل است

ملت افغان در آن پیکر دل است

از فساد او فساد آسیا

در گشاد او گشاد آسیا

تا دل آزاد است، آزاد است تن

ورنه کاهی در ره باد است تن

همچو تن پابند آئین است دل

مرده از کین زنده از دین است دل

قوّت دین از مقام وحدت است

وحدت ار مشهود گردد ملت است

شرق را از خود برد تقلیدِ غرب

باید این اقوام را تنقیدِ غرب

قوّت مغرب نه از چنگ و رباب

نی ز رقص دختران بی‌حجاب

نی ز سحر ساحران لاله‌روست

نی ز عریان ساق و نی از قطع موست

محکمی او را نه از لادینی است

نی فروغش از خط لاتینی است

قوّت افرنگ از علم و فن است

از همین آتش چراغش روشن است

حکمت از قطع و برید جامه نیست

علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ

مغز می‌باید نه ملبوس فرنگ

اندرین ره جز نگه مطلوب نیست

این کله یا آن کله مطلوب نیست

فکر چالاکی اگر داری بس است

طبع درّاکی اگر داری بس است

گر کسی شب‌ها خورد دود چراغ

گیرد از علم و فن و حکمت سراغ

مُلک معنی کس حد او را نبست

بی‌جهاد پی همی ناید بدست

تُرک از خود رفته و مست فرنگ

زهر نوشین خورده از دست فرنگ

زانکه تریاق عراق از دست داد

من چه گویم جز خدایش یار باد

بندهٔ افرنگ از ذوق نمود

می‌برد از غربیان رقص و سرود

نقد جان خویش در بازد به لهو

علم دشوار است، می‌سازد به لهو

از تن‌آسانی بگیرد سهل را

فطرت او در پذیرد سهل را

سهل را جستن درین دیر کهن

این دلیل آنکه جان رفت از بدن

زنده‌رود

می‌شناسی چیست تهذیب فرنگ

در جهان او دو صد فردوس رنگ

جلوه‌هایش خانمان‌ها سوخته

شاخ و برگ و آشیان‌ها سوخته

ظاهرش تابنده و گیرنده‌ایست

دل ضعیف است و نگه را بنده‌ایست

چشم بیند دل بلغزد اندرون

پیش این بتخانه افتد سرنگون

کس نداند شرق را تقدیر چیست

دل به ظاهر بسته را تدبیر چیست

ابدالی

آنچه بر تقدیر مشرق قادر است

حِزم و حَزم پهلوی و نادر است

پهلوی آن وارث تخت قباد

ناخن او عقدهٔ ایران گشاد

نادر آن سرمایهٔ دُرّانیان

آن نظام ملت افغانیان

از غم دین و وطن زار و زبون

لشکرش از کوهسار آمد برون

هم سپاهی هم سپه‌گر هم امیر

با عدو فولاد و با یاران حریر

من فدای آنکه خود را دیده است

عصر حاضر را نکو سنجیده است

غربیان را شیوه‌های ساحری‌ست

تکیه جز بر خویش کردن کافری‌ست

سلطان شهید

باز گو از هند و از هندوستان

آنکه با کاهش نیرزد بوستان

آنکه اندر مسجدش هنگامه مرد

آنکه اندر دیر او آتش فسرد

آنکه دل از بهر او خون کرده‌ایم

آنکه یادش را به جان پرورده‌ایم

از غم ما کن غم او را قیاس

آه از آن معشوقِ عاشق‌ناشناس

زنده‌رود

هندیان منکر ز قانون فرنگ

در نگیرد سحر و افسون فرنگ

روح را بار گران آئین غیر

گرچه آید ز آسمان آئین غیر

سلطان شهید

چون بروید آدم از مشت گلی

با دلی، با آرزوی در دلی

لذت عصیان چشیدن کار اوست

غیر خود چیزی ندیدن کار اوست

زانکه بی‌عصیان خودی ناید به دست

تا خودی ناید به دست، آید شکست

زائر شهر و دیارم بوده‌ای

چشم خود را بر مزارم سوده‌ای

ای شناسای حدود کائنات

در دکن دیدی ز آثار حیات

زنده‌رود

تخم اشکی ریختم اندر دکن

لاله‌ها روید ز خاک آن چمن

رود کاویری مدام اندر سفر

دیده‌ام در جان او شوری دگر

سلطان شهید

ای تو را دادند حرف دلفروز

از تپ اشک تو می‌سوزم هنوز

کاو کاو ناخن مردان راز

جوی خون بگشاد از رگ‌های ساز

آن نوا کز جان تو آید برون

می‌دهد هر سینه را سوز درون

بوده‌ام در حضرت مولای کل

آنکه بی او طی نمی‌گردد سبل

گرچه آنجا جرأت گفتار نیست

روح را کاری به جز دیدار نیست

سوختم از گرمی اشعار تو

بر زبانم رفت از افکار تو

گفت این بیتی که بر خواندی ز کیست

اندرو هنگامه‌های زندگی‌ست

با همان سوزی که در سازد به جان

یک دو حرف از ما به کاویری رسان

در جهان تو زنده رود او زنده رود

خوشترک آید سرود اندر سرود

 
 
 
گلها برای اندروید