گنجور

 
۱

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸

 

... گر تو قدم می نهی تا بنهم چشم راست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست

در همه شهری غریب در همه ملکی گداست ...

سعدی
 
۲

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹

 

... دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست

ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت

خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست ...

سعدی
 
۳

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵

 

... من خود این بخت ندارم که زبانم باشد

جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی

سر این دارم اگر طالع آنم باشد

سعدی
 
۴

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹

 

... چنان به پای تو در مردن آرزومندم

که زندگانی خویشم چنان هوس نکند

به مدتی نفسی یاد دوستی نکنی ...

سعدی
 
۵

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱

 

... غلام خویش همی پروری و چاکر خویش

اگر برابر خویشم به حکم نگذاری

خیال روی تو نگذارم از برابر خویش ...

سعدی
 
۶

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۴

 

... بندگان را نبود جز غم آزادی و من

پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی

زین سخن های دلاویز که شرح غم توست ...

سعدی
 
۷

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹

 

... یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری

گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم

هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری ...

سعدی
 
۸

سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند

 

... من می روم او نمی گذارد

من خود نه به اختیار خویشم

گر دست ز دامنم بدارد ...

سعدی
 
۹

سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۲۰

 

... کاش بر من نرسیدی ستم عشق رخت

که فرو مانده به حال دل تنگ خویشم

دلبرا نازده در مار سر زلف تو دست ...

... عقل دیوانه شد از سعدی دیوانه مزاج

با پریشانی از آن بر سر حال خویشم

سعدی
 
 
sunny dark_mode