گنجور

 
۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳

 

... کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانگ شعیب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش

چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا ...

... تا کور گردد آن بصر کاو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود

یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا ...

مولانا
 
۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲

 

چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها

تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ ها ...

... با این چنین تابانی ات دانی چرا منکر شدند

کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ ها

گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان ...

... زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ ها

اشکستگان را جان ها بسته ست بر اومید تو

تا دانش بی حد تو پیدا کند فرهنگ ها ...

مولانا
 
۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴

 

... نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو

که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا

نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد

دم ناییست که بیننده و داناست خدایا ...

مولانا
 
۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۱

 

... تا روز بر دیوار ما بی خویشتن سر می زده ست

چرخ و زمین گریان شده وز ناله اش نالان شده

دم های او سوزان شده گویی که در آتشکده ست ...

... دستم بهل دل را ببین رنجم برون قاعده ست

صفراش نی سوداش نی قولنج و استسقاش نی

زین واقعه در شهر ما هر گوشه ای صد عربده ست ...

... آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان

کاندر بلای عاشقان دارو و درمان بیهدست

این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو

کان جا که افتادست او نی مفسقه نی معبده ست

تو عشق را چون دیده ای از عاشقان نشنیده ای

خاموش کن افسون مخوان نی جادوی نی شعبده ست ...

مولانا
 
۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۶

 

جور و جفا و دوریی کان کنکار می کند

بر دل و جان عاشقان چون کنه کار می کند

هم تک یار یار کو راحت مطلقست او ...

... می زده را معالجه هم به می از چه می کند

اشتر مست را ز می باز چه بار می کند

از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده ...

... تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او

کز بن بامداد او ناله زار می کند

گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او ...

مولانا
 
۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۷

 

... چونک دستار و دلت را غمزه های او ربود

گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو

زانک شاید نیست گشتن از برای آن وجود ...

... چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را

در یکی کنجی به ناله کی خدا اندر سجود

گوش بنهادم که تا خود التماس وصل کیست ...

مولانا
 
۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۹

 

... هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق

چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند

مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست ...

... جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند

فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من

چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند

مگو چنین تو چه دانی بلادریست نهان ...

... تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو

چو خاک باشی باید علا چه سود کند

در آن فلک که شعاعات آفتاب دلست

هزار سایه و ظل هما چه سود کند

هما و سایه اش آن جا چو ظلمتی باشد

ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند ...

مولانا
 
۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳۷

 

... از دلشده زار چو زاری بشنیدند

از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار

هین جامه بکن زود در این حوض فرورو ...

... گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار

تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت

هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار

نی نی مهلش زانک از آن ناله زارش

نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار

امروز عجب نیست اگر فاش نگردد

آن عالم مستور به دستوری ستار ...

... بدرید گریبان خود از عشق دگربار

خامش که اشارت ز شه عشق چنین است

کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار

مولانا
 
۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۹

 

هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر

هین که آمد به تماشای تو دل خون دگر

عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد

مگرش جای دهی بر سر گردون دگر

عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی

تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر ...

... کو در این خانه یکی سوخته مفتونی

که به شب ها شنود ناله مفتون دگر

از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم

چاره ام نیست جز این اطلس و اکسون دگر

مولانا
 
۱۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵۸

 

... آه بیمار کی شنود بیمار

اشک های بهار مشفق کو

تا ز گل پر کنند دامن خار ...

... ثانی اثنین اذ هما فی الغار

ز آه عاشق فلک شکاف کند

ناله عاشقان نباشد خوار

فلک از بهر عاشقان گردد

بهر عشقست گنبد دوار ...

... کان عشق است احمد مختار

مدتی گرد عاشقی گردیم

چند گردیم گرد این مردار ...

... بی زبانند و قاضی بازار

عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد

خامش از گفت و جملگی گفتار

مولانا
 
۱۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰۷

 

ای مونس و غمگسار عاشق

وی چشم و چراغ و یار عاشق

ای داروی فربهی و صحت

از بهر تن نزار عاشق

ای رحمت و پادشاهی تو

بربوده دل و قرار عاشق

ای کرده خیال را رسولی

در واسطه یادگار عاشق

آن را که به خویش بار ندهی

کی بیند کار و بار عاشق

از جذب و کشیدن تو باشد

آن ناله زار زار عاشق

تعلیم و اشارت تو باشد

آن حیله گری و کار عاشق

از راه نمودن تو باشد

آن رفتن راهوار عاشق

ای بند تو دلگشای عاشق

وی پند تو گوشوار عاشق

دیرست که خواب شب نمانده است

در دیده شرمسار عاشق

دیرست که اشتها برفتست

از معده لقمه خوار عاشق

دیرست که زعفران برستست

از چهره لاله زار عاشق

دیرست کز آب های دیده

دریا کردی کنار عاشق

زین ها چه زیانش چون تو باشی

چاره گر و غمگسار عاشق

صد گنج فروشیش به دانگی

وان دانگ کنی نثار عاشق

ای لاف ابیت عند ربی

آرایش و افتخار عاشق

لو لاک لما خلقت الافلاک

نه چرخ به اختیار عاشق

بس کن که عنایتش بسنده است

برهان و سخن گزار عاشق

مولانا
 
۱۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱۵

 

روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک

ز عشق بی نشان آمد نشان بی نشان اینک ...

... چو اصل حرف بی حرفست چو اصل نقد کان اینک

توی عاشق توی معشوق توی جویان این هر دو

ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک ...

... دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی امان اینک

سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست

جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک ...

... چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک

اشارت می کند جانم که خامش که مرنجانم

خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک

مولانا
 
۱۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۵

 

میل هواش می کنم طال بقاش می زنم

حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می زنم

از دل و جان شکسته ام بر سر ره نشسته ام

قافله خیال را بهر لقاش می زنم

غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمش

هر چه سری برون کند بر سر و پاش می زنم

این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را

زخمه به کف گرفته ام همچو سه تاش می زنم

دل که خرید جوهری از تک حوض کوثری

خفت و بها نمی دهد بهر بهاش می زنم

شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشم

چون به سحر دعا کند وقت دعاش می زنم

لذت تازیانه ام کی برسد به لاشه اش

چون که گمان برد که من بهر فناش می زنم

گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بود

چونک حجاب دل شود زود قفاش می زنم

گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی

گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم

هر رگ این رباب را ناله نو نوای نو

تا ز نواش پی برد دل که کجاش می زنم

در دل هر فغان او چاشنی سرشته ام

تا نبری گمان که من سهو و خطاش می زنم

خشم شهان گه عطا خنجر و گرز می زند

من به سخاش می کشم من به عطاش می زنم

سخت لطیف می زنم دیده بدان نمی رسد

دل که هوای ما کند همچو هواش می زنم

خامش باش زین حنین پرده راست نیست این

راه شماست این نوا پیش شماش می زنم

مولانا
 
۱۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳۹

 

... چنانک گر شکم چنگ پر شود مثلا

نه ناله آید از آن چنگ پر نه زیر و نه بم

اگر ز روزه بسوزد دماغ و اشکم تو

ز سوز ناله برآید ز سینه ات هر دم

هزار پرده بسوزی به هر دمی زان سوز ...

... به پیش تو چو غلامان و چاکران و حشم

به روزه باش که آن خاتم سلیمان است

مده به دیو تو خاتم مزن تو ملک به هم ...

... به اهتمام دعاهای عیسی مریم

به روزه خوان کرم را تو منتظر می باش

از آنک خوان کرم به ز شوربای کلم

مولانا
 
۱۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶۴

 

ناله بلبل بهار کنیم

تا بدان بلبلان شکار کنیم ...

... در گلستان رویم و گل چینیم

بر سر عاشقان نثار کنیم

اندرآییم مست در بازار ...

... عیش هایی که با نگار کنیم

تو اگر رازدار ما باشی

راز را با تو آشکار کنیم ...

... خدمت خالق تبار کنیم

بار کردند اشتران بگریز

رختمان نیست ما چه بار کنیم

خلق خیزان کنند و ما بر بام

اشتر مردمان شمار کنیم

مولانا
 
۱۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۷

 

... ای دل نمی ترسی مگر از یار بی زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من

نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من

یادت نمی آید که او می کرد روزی گفت گو ...

... اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان

این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان

تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من ...

... چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او

گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان

خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من ...

مولانا
 
۱۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳۷

 

... آن من است و این من نیست از او گذار من

صبر نماند و خواب من اشک نماند و آب من

یا رب تا کی می کند غارت هر چهار من ...

... این دل شهر رانده در گل تیره مانده

ناله کنان که ای خدا کو حشم و تبار من

یا رب اگر رسیدمی شهر خود و بدیدمی ...

مولانا
 
۱۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۶

 

... زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده

زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است

یک نغمه تر نیز به دولاب رسیده ...

مولانا
 
۱۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳۹

 

... به درگاه خدای حی قیوم

دعا کردن نکو باشد سحرگاه

بپیوندید پیوند قدیمی

چو هی چفسیده بر دامان الله

چو یوسف با عزیز مصر باشید

برون آیید از زندان و از چاه ...

... کنون درهای گردون برگشادند

که عاجز شد فلک از ناله و آه

بیا سجده کنان چون سایه ای دوست ...

... مثال صورتی پوشیده گرچه

منزه بود از امثال و اشباه

چو گنج جان به کنج خانه آمد

به گردش می تنیدم همچو جولاه

خمش کن تا که قلماشیت گویم

ولکن لا تطالبنی بمعناه

ولیک آن به که آن هم شیر گوید

کجا اشکار شیر و صید روباه

مولانا
 
۲۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱۶

 

... خر جوان و خر پیر و خر دو یک ساله

ز ناله تو مرا بوی خر همی آید

که خر کند به علف زار و ماده خر ناله

دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر ...

... عروس را تو قیاسی بکن ز دلاله

خموش باش سخن شرط نیست طالب را

که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله

مولانا
 
 
۱
۲
۳