گنجور

 
همام تبریزی

بوسه‌ای را گر به جان شاید خرید

جان بباید داد روز من یزید

یافتن معشوق را چون ممکن است

از وصال امید نتوانم برید

پای اگر عاجز شود نتوان نشست

گه به پهلو گه به سر خواهم دوید

تا نفس آید نشاید دم زدن

تا رگی جنبد نشاید آرمید

عاشقان کعبه را در بادیه

ای بسا زحمت که می‌باید کشید

ساروان را گو سرود آغاز کن

تا در اشتر غیرتی آید پدید

باز ای مطرب حدیث خوش بساز

خرقه برکن از تن پیر و مرید

ساقیا می ده که مشتاقان هنوز

میزنند از تشنگی هل من مزید

از شراب جان مستانت همام

جرعه‌ای می‌خواست خود بویی شنید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مسعود سعد سلمان

کوس ملک آواز نصرت بر کشید

کفر و شرک از هول آن سر در کشید

فخر شاهان جهان بهرامشاه

شد سوی هندوستان لشکر کشید

چتر او را فتح بر تارک نهاد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

لشکر شب رفت و صبح اندر رسید

خیز و مهرویا فراز آور نبید

چشم مست پر خمارت باز کن

کز نشاطت صبرم از دل بر پرید

مطرب سرمست را آواز ده

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه