گنجور

 
همام تبریزی

هر کاو سر تو دارد پروای سر ندارد

مست تو تا قیامت از خود خبر ندارد

هر عاشقی که جانش بویت شنیده باشد

سر بی نسیم زلفت از خاک برندارد

تر دامن است هر کاو لافی زند ز عشقت

وان گه دو چشم خود را پیوسته تر ندارد

آنجا که حاضر آید آن شکل و آن شمایل

گر بنگرد به غیری چشمم نظر ندارد

سر تا قدم چو جانی ای آب زندگانی

کاین حسن و این لطافت هرگز بشر ندارد

سرهای عاشقانت بر خاک آستانت

چندان بود که آنجا کس رهگذر ندارد

هر یک به جست و جویی میلی کند به سویی

جانم ز منزل تو عزم سفر ندارد

وصفت چنان که باید دایم همام گوید

هر کان گهر نبخشد هر نی شکر ندارد

 
sunny dark_mode