گنجور

 
همام تبریزی

ترسا بچه‌ای ناگه بر کف می گلناری

از صومعه باز آمد سرمست به عیاری

بنشست چو عیاران آن مونس غم‌خواران

از پسته خندان کرد آغاز شکر باری

افتاد ز عشق او در صومعه غوغایی

جستند ز سالوسی پیران همه بیزاری

از دیدهٔ پیر ما شد اشک روان حالی

چون دید مریدان را از عشق بدان زاری

بگشاد زبان کای زین این بی‌ادبی تا چند

از روی چنین پیری خود شرم نمی‌داری

ترسا بچه گفت او را من گر چه ز می مستم

ای پیر تو نیز آخر مست می پنداری

من مستم و آگاهم از مستی خود باری

مستی تو و می‌لافی از عالم هشیاری

ای پیر از این مستی هشیار شوی حالی

گر نوش کنی جامی زین بادهٔ گلناری

پیر از سخن کودک زد چاک گریبان را

برخاست غرامت را افتاده به صد خواری

می بستد و خندان شد بر وی همه آسان شد

اندر صف رندان شد مشهور به می‌خواری

دردا که چنین پیری دردی‌کش طفلی شد

از گفته ترسایی برگشت ز دین‌داری

هر بیدل بی معنی این رمز کجا داند

مگشای همام این سر گر صاحب اسراری