گنجور

 
همام تبریزی

می‌آمد و خلق شهر در پی

وز شرم روان ز عارضش خوی

دزدیده به سوی من نظر کرد

کز دوست مباش بی‌خبر هی

در حال و ان یکاد برخواند

هر کس که نظر فکند بر وی

خوبان جهان کمر ببستند

در خدمت سرو دوست چون نی

زاهد چو لبش بدید می‌گفت

من توبه نمی‌کنم از این می

هر جا که فتاد عکس رویش

گلزار همی شکفت در پی

می‌رفت و همام در پی او

فریادکنان که هجر تا کی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجیرالدین بیلقانی

مگذار که نالم از غم تو

در حضرت پهلوان غازی

عطار

سودازدگان دین و دنیی

هرگز شنوند این سخن نی

کمال‌الدین اسماعیل

ای باد صبا خبر چه داری؟

از زلف بتم اثر چه داری؟

از غمزۀ او دلم جدانیست

زان بیماران خبر چه داری؟

گر مردم چشم من نیی تو

[...]

عراقی

رأیت ربیبعین ربی

فقلت من انت؟ فقال انتا

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه