گنجور

 
همام تبریزی

پرده خویش تویی پرده برانداز ز پیش

یار بارت ندهد تا نشوی دشمن خویش

آفتابی‌ست که از دیدۀ کس نیست دریغ

گر هواهای تو چون ابر نباید در پیش

آشنایی نبود جان تو را با جانان

تا به خود باشی و داری سر بیگانه و خویش

هر که برخاست خیال دو جهان از نظرش

پادشاهی‌ست به معنی و به صورت درویش

نفس در راه محبت چو کم از کم گردد

قرب او در نظر دوست شود بیش از پیش

دل که ایمان وی از نور رخ جانان است

چون سر زلف دلارام بود کافرکیش

ای همام این سخنان تو نه طرزی‌ست که آن

باز یابند به فکر و خرد دوراندیش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کسایی

تا تو آن خیش ببستی به سر اندر، پسرا

بر دلم گشت فزون از عدد ریشه‌ش ریش

ماهرویا، به سر خویش، تو آن خیش مبند

نشنیدی که کند ماه تبه جامهٔ خیش ؟

منوچهری

رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش

در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش

بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش

ز آرزوی بچهٔ رز، دل او خسته و ریش

امیر معزی

این منم یافته مقصود و مراد دل خویش

با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش

وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال

روشن و شاد به دیدار ولی‌نعمت خویش

صدر اسلام عمادالدین‌ْ بوبکر که هست

[...]

سعدی

گردن افراشته‌ام بر فلک از طالع خویش

کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

عمرها بوده‌ام اندر طلبت چاره کنان

سال‌ها گشته‌ام از دست تو دستان اندیش

پایم امروز فرورفت به گنجینه کام

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
همام تبریزی

اشتیاقی به مرادی نفروشد درویش

ور بود تشنه جگر چشمهٔ حیوان در پیش

لذت آب ز سیراب نباید پرسید

این سخن خوش بود از تشنه جیحون اندیش

ذوق آن حال کسی راست که از نوش وصال

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه