آرزومند توام، بنمای روی خویش را
ور نه، از جانم برون کن آرزوی خویش را
جان در آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلی
هم رگ جان مرا، هم تار موی خویش را
خوبرو را خوی بد لایق نباشد، جان من
همچو روی خویش نیکو ساز خوی خویش را
چون بکویت خاک گشتم، پایمالم ساختی
پایه بر گردون رساندی خاک کوی خویش را
آن نه شبنم بود ریزان، وقت صبح، از روی گل
گل ز شرمت ریخت بر خاک آبروی خویش را
مرده ام، عیسی دمی خواهم، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست بوی خویش را
بارها گفتم: هلالی، ترک خوبان کن، ولی
هیچ تأثیری ندیدم گفتگوی خویش را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و آرزوهایی است که شاعر نسبت به معشوق خود دارد. او خواستههایی را مطرح میکند، از جمله اینکه اگر معشوق به او توجه نکند، بهتر است او را از دلش بیرون کند. شاعر به زیبایی معشوق اشاره میکند و بیان میکند که دوست ندارد جانش با بدی او آمیخته شود. همچنین از عشقش به معشوق سخن میگوید و به شدت به احساساتش اشاره میکند، از جمله اینکه حتی اگر خاک همان منطقه را بر سرش بگذارد، به بلندی میرسد. در نهایت، شاعر ابراز میکند که دلش میخواهد از معشوق بویی بگیرد تا زنده شود، اما هیچ تأثیری از گفت و گوهایش نمیبیند. این اشعار نشاندهنده درد، آرزو و زیباییهای عشق هستند.
هوش مصنوعی: من مشتاق دیدن تو هستم و از تو میخواهم که چهرهات را به من نشان دهی؛ وگرنه، این آرزو را از دل من ببر و جانم را از این خواسته آزاد کن.
هوش مصنوعی: زندگی من به زلف تو وابسته است، کمتر آنها را شانه کن تا نه تنها رگ جانم آسیب ببیند، بلکه موهای خودت نیز آسیب نبیند.
هوش مصنوعی: زیبایی چهرهٔ یک انسان نیکو، شایستهٔ رفتار بد نیست. پس ای جان من، همچنان که چهرهات زیباست، روح خود را نیز زیبا بساز.
هوش مصنوعی: زمانی که به خاک تو تبدیل شدم، مرا زیر پا گذاشتی و اینگونه مرا به اوج رساندی و از خاک کوی خود به آسمان بردی.
هوش مصنوعی: آن قطرات که صبح بر روی گلها میافتاد، ناشی از شرم تو بود که بر زمین آبروی خود را نثار کرد.
هوش مصنوعی: من مردهام و به یک لحظه زندگی دوباره نیاز دارم؛ میخواهم نسیم صبح بویی از خود به من هدیه دهد تا بتوانم زندگی تازهای را تجربه کنم.
هوش مصنوعی: بارها به هلالی گفتم که از عشق و محبت خوبان دست بردارد، اما هیچ نتیجهای از صحبتهایم نگرفتم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
گر بدانی قیمت یک تار موی خویش را
کی دهی بر باد زلف مشکبوی خویش را
آمدی با روی از گل تازه تر دوشم به خواب
تازه کردی در دل من آرزوی خویش را
تا نگردد گل ز اشکم زین همه دل کز بتان
[...]
رفت سوی خانه چون بنمود روی خویش را
تا نماید بر غریبان راه کوی خویش را
در نیابم لذتی از همزبانیهای یار
بس که می یابم پریشان، گفت وگوی خویش را
آن پری از من گریزان است و من از انفعال
[...]
از فلک هرگز نخواهم آرزوی خویش را
در گره دارم چو گوهر آبروی خویش را
قسمتم لبریز صهبا می کند همچون سبو
گر فشارم با دو دست خود گلوی خویش را
نیست هرگز خالی از سودای عشق او سرم
[...]
جلوه گر خواهی چو در آئینه روی خویش را
در ضمیر ما ببین روی نکوی خویش را
ظاهر و باطن نکویی را دریغ از ما مدار
گل دریغ از کس ندارد رنگ و بوی خویش را
عقده از زلف تو بگشود و بکار من ببست
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.