گنجور

 
هاتف اصفهانی

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را

جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی

تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز

نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من

تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من

بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم

تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر

یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را

خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا

باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
آذر بیگدلی

کی بود کی، رو به خاک آستان آرم تو را؟!

نقد دل، با تحفهٔ جان ارمغان آرم تو را

قوت پروازم ای صیاد چون سوی تو نیست

آنقدر نالم، که سوی آشیان آرم تو را

چند غافل باشی از حال دلم؟ دل را کنون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه