داود بیخیال
داود بیخیال در ۴ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۴۶ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴:
گفت ای عاشق ز چه ره پیمایی
شور عشقت زده اینگونه به سر رسوایی؟
یا مگر نیست در این شهر تو را مأوایی
گو که خیر است در این وقت که را میخواهی
مست از خانه برون آمدنت بهر چه بود؟
******************************
گفتم ای سرو قد و لاله رخ و مشکین موی
عاشقان را خبر از حالت دیرینه مجوی
خواهم از عشق تو در پای خم افتم چو سبو
گفتمش در بگشا، گفت برو هرزه مگوی
کس در این نیمه شب بهر کسی در نگشود
************************
این نه کعبه است که هر طایفه اینجا آیند
این نه بت خانه که در پای بتان رخ سایند
این نه میخانه که هر دم قدحی پیمایند
این نه مسجد که هر لحظه درش بگشایند
که تو دیر آیی و اندر صف پیشان ایستی زود
*************************
کعبه اهل مراد است در او خوبانند
مجمع خلق جهان است در او حورانند
این خرابات مغان است در او رندانند
این همان جاست که چند طایفه اینجا همه سرگردانند
کافر و ارمنی و گبر و نصارا و جهود
*********************
گر تو خواهی که دم از صحبت جانان بزنی
شانه سان چنگ بر آن زلف پریشان بزنی
بعدمی بوسه بر آن لعل درخشان بزنی
یا قدم در ره نیکان و بزرگان بزنی
خاک پای همه شو تا که بیابی مقصود
*******************
ای نظامی تو مزن حلقه بر این در شب و روز
که تو از آتش سوزنده نیابی جز سوز
سالها بر در این دیر همچو ایازی تو بسوز
تا میسر شودت قصه سلطان محمود
داود بیخیال در ۴ سال و ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴:
بازگشتم از انجا به بر پیر خمار
به جنابش که رسیدم گله کردم بسیار
گفتم آری به خرابات نبودی دیار
یا که از دُرد کشان هیچ نبودند هشیار
یا که من هیچ بودم و هیچ کسم در نگشود
****************
پیر واقف شده از حال من مستحضر
گفت نومید مشو باز برو بار دگر
نیمی از شب بگذشت بیشترک یا گمتر
بازگشتم من از آنجا و زدم حلقه به در
رندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود
داود بیخیال در ۴ سال و ۱ ماه قبل، یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۳۷ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴:
من این شعر را بشکلی بسیار متفاوت شنیده و حفظم شده، گمانم توسط شاعر دیگری تضمین شده است
ای که در بزم وفا همچون ایاز محمود
گوش کن این نکته سر بسته ز.اسرار وجود
با رخی زرد و لبی خشک و دلی خون آلود
دوش رفتم به خرابات مرا راه نبود
بس زدم ناله و فریاد کس از من نشنود
داود بیخیال در ۷ سال و ۸ ماه قبل، یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۶، ساعت ۰۵:۴۱ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸:
از آن روزی که چون وحشی به دام عشق افتادم
برآمد از دل پر درد چون ناقوس فریادم
تو گویی لطف ایزد میشود از مهرت ایجادم
تو چون رفتی به سلطان فراقت ملک دل دادم
غرض از دل اگر رفتی نخواهی رفت از یادم
********
چو سلطان غم عشقت رهایی داد از بندم
شدم سیر از وجود خود عدم را آرزومندم
بیاد آمد مرا روزی که داد استاد این پندم
مکن بر عهد این شیرین لبان هر تکه ای همدم
که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم
************
خوشا روزی تن من کشته آن خنجرت گردد
یکی از جان نثاران تو ام گر باورت گردد
همین خواهم پس از مردن تنم خاک رهت گردد
اگر روزی غبار آید به گرد دامنت گردد
بدان کز صرصر عشق(یا هجر تو) تو دوران داد بر بادم
**************
کلا چهار بخش پنج مصرعی بود که یک بخش را فراموش کرده ام اما در دفتری نوشته ام پیدا کنم اضافه خواهم کرد
داود بیخیال در ۷ سال و ۸ ماه قبل، چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶، ساعت ۱۲:۱۲ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸:
با سلام و تشکر از زحماتتان برای گرد آوری اشعار
سوالی دارم ، آیا این شعر مستند است?
من به گونه دیگری شنیده بودم این شعر را که کاملتر بود و اینگونه آغاز میشد
از آن روزی که چون وحشی به دام عشق افتادم ، برآمد از دل پر درد چون ناقوس فریادم
داود بیخیال در ۱ سال و ۸ ماه قبل، سهشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۰۳:۴۵ دربارهٔ ملکالشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۸۸ - یک شب شوم!: