عبدالرحمن محمدی
تاریخ پیوستن: ۹م مرداد ۱۴۰۱
آمار مشارکتها: | |
---|---|
حاشیهها: |
۳ |
عبدالرحمن محمدی در ۲ سال قبل، جمعه ۹ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۳۰ دربارهٔ عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۵:
مسمط با تضمین غزل عراقی
نشُد از تو ای نگارم، به تبِ دل اعتنایی
زِاینچُنین تو عاری زِمحبت و وفایی
به جنون کشیده کارم زِفراقِ تو، کجایی؟
زِدودیده خون فشانم زِغَمت شبِ جدایی
چه کنم که هست اینها، گل خیرِ آشنایی
🌹
مَنَم عاشقِ شرابِ دولبانِ اَرغَـوانت
چه شَوَد دولب بنوشَم زِمِیِ لبِ گِرانت؟
همگان چو رودِ جوشان، پِیِ بحرِ بیکرانت
همه شب نهاده أم سر چو سگان برآستانت
که رقیب درنیاید به بهانه گدایی
🌹
رُفقا، کمندِ زلفش به غم وفغان نماید
لبِ لعلِ او دلم را بی تَبی گِران نماید
همه حُسنِ هر دو عالم زِرُخش عیان نماید
مژه ها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
🌹
بخدا مَرا در این رَه که بجُز غمم ندادند!
هبه جز سرشکِ چشم و مژهٔ تَرَم ندادند
چو نشُد عیار جامَم، زِجفا جَمَم ندادند
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برونِ در چه کردی که درون خانه آیی
🌹
به یقین طریقِ رندان، پُرِ رمز و راز دیدم
رَهِ پُرعذاب و رنجی که بسی دراز دیدم
همهٔ شراب خواران به طَلَب، نیاز دیدم
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهدِ ریایی
🌹
من «امیرم» و به خوابَم، خبری زِدلبر آمد
بده مژده ای «عراقی» که غمت به آخر آمد
به دوچشمِ خود بِدیدَم که فراقِ تو سرآمد
در دیر میزدم من که یکی زِدر درآمد
که درآ، درآ «عراقی»، که تو خاص ازآنِ مایی
🌸
عبدالرحمن محمدی در ۲ سال قبل، جمعه ۹ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۲۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶:
مسمط با تضمین غزل حافظ
دل بی نـشــانِ دلبر، از خود نشـان ندارد
وآن در فــــراقِ یارم، تاب و تـوان نـدارد
گلشن تُـهـی زِروَیش، غیر از خزان نداردجان بی جـمال جانان، میل جـهان ندارد
هر کس که این ندارد، حـقـا که آن ندارد
🌹
یک عندلیبِ عاشــق، در بوســتان ندیدم
یا قطره ای به دریا، جوشان، روان ندیدم
کس را در این ولایت، در راهِ جان نـدیدمبا هیچ کـس نشانی، زآن دلســتان ندیدم
یا مـن خبــر ندارم، یا او نـشـــــان نـدارد
🌹
در راه عشق و مستی، مُردن چه دلنشین است
فرجامِ عشق سائل، بر شاهِ خود همین است
بلبل زِهجرت ای گل، سرخورده و غمین استهر شبنمی در این ره، صد بحر آتشین است
دردا که این معما، شرح و بیان ندارد
🌹
شَهراهِ شور و مَستیـست، سرتاسرِ طریقت
سرشارِ حُزن و رنج و پَندَست و درس و حکمت
بارز بُوَد که اینجا، هر کس رسد به عزتچنگ خمیده قامت، میخواندت به عشرت
بشنو که پند پیران، هیچت زیان ندارد
🌹
ساقی مرا تو جامی، دِه در خفا و پنهان
جُز مِی نگردد این رَه، طِی تا سرای جانان
لیکن برو تو ای دل، تنها طریق رندانگر خود رقیب شمع است، اسرار از او بپوشان
کآن شوخ سربریده، بند زبان ندارد
🌹
«حافظ»«امیرم» اینجا، هستم چو تو مبارز
برعکس تو شدم من، زار و ذلیل و عاجز
گفتم ولی به دلبر، از تو رسا و بارزکس در جهان ندارد، یک بنده همچو حافظ
زیرا که چون تو شاهی، کس در جهان ندارد🌸
عبدالرحمن محمدی در ۲ سال قبل، جمعه ۹ تیر ۱۴۰۲، ساعت ۰۹:۵۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۰: