گنجور

حاشیه‌گذاری‌های منصور پویان

منصور پویان

زَهرهٔ به معنی شهامت می باشد و این رباعی سخن از آن چیزی می گوید که خیام، رندی و آزادگی از بند ِهر گونه اعتقاد و آرمان و نیز رهائی از تلواسهء افکار می خواند.


منصور پویان در ‫۸ سال و ۲ ماه قبل، جمعه ۷ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۱۹:۱۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۹۵ - مضرت تعظیم خلق و انگشت‌نمای شدن:

در معانی این روایت، حدیث زیر را بگوش ِجان بشنو:
----------------
خدای عشق ما را هر آنچه پدید آورد در جهان مادّیت، بس کافی ست. حضور خدائی همانا هوشیاری ست در بی نیازی از ذهنیت و منیت. نسبیت-باوری در انوار ِحضور، رسالتی را برنمی تابد زیرا منیت؛ خواستار معنویت هرگز نشود. رحمت خداوندگاری همانا بخت است که انقضای فردیت همی طلبد. رحمت یعنی پذیرش هر آنچه اتفاق افتد در عرصهء درد و توهمـّـات. منیت را باید رها کرد تا از تموّجات ِذهنیت آزاد شد. خوشا بحال آن جانی که پذیرای واقعیت شود و خود را در شادمانی ایزدی؛ مُستحیل سازد. رحمت، ذهنیت ِخواب نیست؛ بلکه هوشیاری حضور است در بیداری. رحمت یغنی استقلال و آزادگی از هر بند ِهمذات-پنداری. فراغت از تفکر یعنی اینکه فاعل و مفعول در رحمت منقضی همی شود و حضور در پیوند با جان ِجانان همانا یعنی پویندگی و جاودانگی

 

منصور پویان در ‫۸ سال و ۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴، ساعت ۰۴:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۲۵ - قصهٔ عطاری کی سنگ ترازوی او گل سرشوی بود و دزدیدن مشتری گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان:

نتیجه گیری در چند بیت آخرین، بدین قرار می باشد. آنان که دلسپردهء دنیا و وامدار ِدلبستگی های آن هستند همانا مرغان ضعیف و آنان که دلبستگی به عقبی دارند و عافیت-طلب می باشند همانا مرغان شریف و والا منش هستند؛ منتها هر دسته به نحوی از انحا؛ شکار دام جهان مادّی می شوند. مولانا سپس خود را چو سلیمان؛ مبرا از این دو دسته برشمرده و می گوید که نه دلبسته به دنیا و نه دلبسته به رهروان عاقبت-اندیش است. چرا که عارفان عشق حضوری دارند و بیرون از گرایشات دنیوی و اخروی؛ دل به جان ِجانان بسته اند. در پایانهء غزل، مولانا دوستداران ِدنیا و عقبی را مورد خطاب و عتاب قرار داده؛ گرایشات هر دو گروه را برآمده از محاسبات و آرزومندی های ذهنیتی برمی شمارد و در مقابل؛ عارفان را بیرون از دایرهء زمان و مکان؛ در پیوند با ملکوت معرفی می کند
**********************************

 

منصور پویان در ‫۸ سال و ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۷:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵۵:

فهم ِاین غزل با ابزار ِادبیاتی و یا جامعه شناسی و حتی با اخلاقیات، مناسبتی ندارد؛ چرا که عقل در شرحش چو خر در گل خواهد افتاد. شرح این غزل، نیازمند فهم ِلحظات بس طوفانی در سیر و سلوک عرفانی می باشد. یعنی اینکه بضاعت معیار های عقلانیت را وا باید نهاد تا بفهم ِعجایب ِاین طوفان سهمگینی که تخته تخته؛ باور های معمول را فرو میشکند نائل آمد. نهنگ همانا نمایاننده اشراقی ست که دریای محیط بر زندگی عارف را می بلعد و وی را در هامون شگفتی ها فرو می برد. سالک که همانا عاشقی ست حیران و سرگشته، به این تبدیلها تسلیم شده و پذیرای هر بی چون و چرایی میگردد. تجربیات سالکانه و عارفانه در رابطه با این غزل، تخته تخته از اعتقادات عقیدتی، مذهبی و هویتی ما کـَنده می کند تا در نهایت از نهنگ و دریا و هامون و غیره چیزی برجای نماند الا عشق ِجان ِجانانی. در دریای عشق، کشتی همان مـَـنـیـت است که با الغای آن؛ نیروانا یعنی انرژی لا زمان-مکانی پدیدار می شود. عشق همت انگیز است و نه برآمده از توهمات.
نهنگ به عنوان یک سمبول، در بخشی از یک آیه در قرآن و در باب دعای حضرت یونس هنگام مواجهه با نهنگ آمده است. جرقه معرفت، در درون انسان سودایی برمی انگیزاند که برساخته های منیتی و ذهنیتی را در هم می شکند و چیزی جز چشم جیحون-وار برایش برجای نمی گذارد. حاصل سیلاب و یا کشتی-شکستگی در قلزم ِخون همانا حضور در دریایی بیکران خرد ِعشق خواهد بود که بعبارت دیگر؛ مکاشفه در جذبه و شکوه و شور می باشد. منظور از "دهان بندی کفی افیون خورده" نیز همین مرحله ناشی از سُکر و استغراق از یکطرف و محو منیت و ذهنیت از طرف دیگر است. این غزل یکی از معدود غزل های حضرت مولانا ست که به زیبایی و استادی فضایی سوررئال را به تصویر می کشد. سیلاب سهمگین و دریا، کشتی را در امواج تکه تکه می کند. نهنگی تمام آب دریا را می بلعد و بعد خود نیست می شود در هامون که کنایه دارد به پایان توهمـّـات برآمده از فردیت و جداافتادگی.

 

منصور پویان در ‫۸ سال و ۵ ماه قبل، یکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴، ساعت ۱۶:۴۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۷۶ - حکایت استر پیش شتر کی من بسیار در رو می‌افتم و تو نمی‌افتی الا به نادر:

در این داستان، اَستر نـُمایانندهء آدمی ست که در مـَـنـیـت گرفتار و فرا تر از چارچوب عقلانیت و منافع ایدئولوژیکی و دنیوی خویش؛ نمی تواند واجد ِدراکی سپهری بوده و از معرفت ِتمامیت ِوجودی برخوردار باشد. در مقابل، شتر دیده و بصیرتی جهان-شمول و فراگستر دارد که همانا نـُمایاننده عارفان بیدار-دل و زنده به عشق می باشد.
استر گفت چشم من ز تو روشن‌ترست و از منظرگاهی بلند می نگرم و مابعد مِاجرا ها را می بینم؛ در حالیکه تو بخاطر ذهنیت و گرفتار بودن در دام ِافکار و هویت های کاذب؛ چند قدم جلو تر از پیش ِپای خود را نتوانی دیدن.

 

منصور پویان در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۰۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳:

هر نفسی که برآید، ما را فرصتی ست از برای ترک ِخودیت و قرین ِیار گشتن؛ آنچنانکه در گلشن ِحضور؛ خاری نماندت. در بیخودی ست که باخودی و پیل ِشکار، حالیا یار آیدت. هنگام که بیخودی، ابر های غصه‌ همه رُفته شوند از رُخ ِآینه ات و مَه ِیار به کنار آیدت. آن دَم که باخودی همچو خزان فسرده‌ای و آنگاه که بیخودی زَمهریر ِدی چو بهار آیدت. آری آری جمله بی‌قرار شو و ترک ادّعا کن تا زهر نیز گوارا آیدت. عاشق یار شو تا که نگار شیرین سخن ات؛ از افق بَـردَمَـد و با مه و ستاره‌ها؛ دوستی ِیار و غار آیدت

 

منصور پویان در ‫۸ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۲:۰۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۴۷ - تتمهٔ اعتماد آن مغرور بر تملق خرس:

اژدهائی خرسی را در دهانش می بلعدو دلاور اشراقی آن خرس را از دهان اژدها می رهاند و سپس اژدها را مَـرد می کشد. مولانا می آموزد که اژدها نمایانندهء گرفتاریها و ناگواری های زندگی روزمره است که ما را گهگاه اسیر سر-پنجهء خویش کرده؛ قصد ِهلاکت ِما می کنند. منتها مهمتر از عوامل بیرونی، حیله‌-گریهای نـَـفس است که هوشیاری و معرفت نسبت به آن؛ مستلزم انفصال از مَـنـیـَـت و انفکاک از خویشتن باوری های ذهنیتی می باشد. هوشیاری نسبت به نفس همانا بیداری و بصیرت ِما را افزون کند و چشم را به روشنایی حضور عادت همی دهد تا عاقبت‌بینی خصلت دیدهء معرفت-بین ِما شود و تکبـّـر ز جان و جهان ِما دور گردد

 

منصور پویان در ‫۸ سال و ۸ ماه قبل، جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۲۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۴۰ - اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس:

در این داستان، اژدهائی خرسی را در دهانش می بلعد و مرد ِدلاوری در بزنگاه ِحول و هراس؛ آن خرس را از دهان اژدها می رهاند و سپس اژدها را مَـرد می کشد
مولانا در این حکایت، بشارت می دهد که فائق آمدن بر دشمن ِبیرونی امری ساده است؛ چرا که اژدها را قوت حیله فراهم نیست؛ منتها فوق حیلهٔ عوامل ِخارجی؛ همانا حیله‌ء نـَـفس توست که بصیرت بدان امری ست معرفت-جویانه که تجهیز به آن؛ مستلزم انفصال از مَـنـیـَـت است. هوشیاری نسبت به نفس، آنچنان که حیلت آن بدیدی کز کجا
پدید همی آید؛ سوی بیداری آنگاه روشنی گیرد انظار ِتو. چشم را به روشنایی حضور عادت ده تا عاقبت‌بینی خصلت دیدهء معرفت-بین ِتو شود و تکبر ز جان و جهان ِتو دور گردد

 

منصور پویان در ‫۸ سال و ۸ ماه قبل، دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴، ساعت ۰۲:۳۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۳۹ - رنجانیدن امیری خفته‌ای را کی مار در دهانش رفته بود:

در این حکایت، قضّـا و قهر در زندگانی؛ گاه در ظواهر و در نگاه قضاوتی؛ درشتی و تظلـّـم برآورد می شود؛ در حالیکه چو نیک بنگریم؛ آن درشتی و ناروائی همانا لطف و نرمی فرزانگان و رحمت روزگاران می باشد. این چنین قهری بسی بالاتر و بهتر است تا قهر نابخردان. لطف حیات بخش تقدیر در نگاه ظاهر-بین آدمیان گاه در ذهنیت همانا واقعه ای مرگ آور و ناگوار تلقی می گردد.
امیر نمایاننده خرد و جان ِهستی بخش و آن مار خزنده در این حکایت، تمثیل نفس اماره و “آن "شخص خفته تمثیل خوابناکی و دنیادوستی تلقی و مستفاد می شود

 

منصور پویان در ‫۹ سال قبل، دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۴، ساعت ۱۵:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۲۵:

جان این غزل دلالت دارد بر شکوفائی بخت نیکو و خجسته ای که همانا نیازمند آنست که تو دفع کــُسوف دل کرده؛ مـَـه را که همانا مَــنـیــَت توست؛ از سایه برافکندن بر خورشید ِجان ِجانان ِخویش دور ساخته و همچون مـَسیح به یـُمـن نان و شراب؛ گمشدگان و جن زدگان یعنی خودباوران را اطعام و از مائده های عشق سرمست کنی. آری با روی خندان و شاد، این عمر منقطع را سرشار از سرخوشی عاشقانه کرد باید

 

منصور پویان در ‫۹ سال و ۱ ماه قبل، یکشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۴، ساعت ۱۴:۲۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸۱:

In the beginning, everything was alive. The smallest objects were endowed with beating hearts. The passage of time, i.e. the cycle of life and death, is just the manifestation of one possible permutation of all the things that can happen to people. What it means to be a human being or what it means to be alive; are really very boring topics per se. What remains interesting is the capability to remember things that will somehow connect with things that other people have experienced.

 

منصور پویان در ‫۹ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ساعت ۰۴:۳۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷:

خلاصه ای در باره این غزل:
آنجا که آدمی اَنانیت را وامی نهد و با جان ِجانان یکی شود؛ همانا قدرت آفریدگاری می یابد و در دَم؛ شکاله عالم ِمادّه در نظرگاهش درهم شکسته می شود. این عالم پدیدار که همچو رودی از نقش و اشکال؛ دائماً ذرّه ذرّه هایش در معرض کون و فساد بسر می برند؛ در منظر ِجان ِعاشق؛ دگردیسه گشته؛ بـُن بـُنان ِلایتغییر ِهستی و یکتائی جهان وجود در دَم آشکار همی گردد. در چنان هنگامه ای، همه جلوه های هستی؛ مـُنحل در ذات بلامنازع منبع انرژی شده؛ دریا بمثابه حضور وحدانی؛ جلوه گاهی متبارز می یابد. از آنجا که دریا نیز برساخته ای مادّی و برآمدی مشمول زمان و مکان است؛ لامحاله دریا نیز ز هیبت ملغا شده؛ جائی برای ذاکره آدمی و محلی از اِعراب برای تصور آنچنان دگرباشیدگی ای باقی نمی ماند.
آن دود و آتش برخاسته از همپیوندی با یکتائی، شیرازه هستی ِجهان ِمادّه را درهم ریخته؛ آسمان بمثابه کاسه ای تهی؛ شکافته گشته و هر نشان زمانی/مکانی زایل می شود. این دگرگونی همانا گشتآوردی ست در حضور که از آن؛ شوری برخیزد سالار که به منوال سوری بر دلخستگان و ماتم زدگان عرضه شود. در هیبت و مهابت آن دگرباشی، همین بس که گه آب را آتش بـَرد و گه آب همچو آتش از برای توسعه دهان گشاید. در کشاکش چنین نوآمدگی هائی؛ اسباب تشخیص منهدم در امر ِباقی و ساقی فارغ از فاعلیت و معلولیت؛ بخویش بزم-افزا شده؛ انگاره های نوینی تو گوئی؛ دگرباره در پیشگاه عارف جلوه گری بیآغازند.
آنجا را درک و مضمون و نیز مقولات و گفتمان را ناکارآمدی ناگزیر باشد. آنجا هر چیز و هر فکر و هر موجودیتی را پایان مقرر گردد. آنجا را منیت و هویت، یا بود و نبودی که نمایانندگی را لازم آید؛ در کار نیست؛ چرا که صورت و مادّه ای برقرار نمی ماند. در چنان منظرگاهی، تمایزی مابین خوب و بد؛ زشت و زیبا یا این و آن باقی نمی ماند. در چنان جایگاهی، روشنائی در تاریکی و تفاوت در تقارن مضمحل گشته؛ هیچ در هیچ می شود نقطه آغاز و نیز نقطه پایان بر هر معنا و بر هر پرسش و جـُستاری.

 

منصور پویان در ‫۹ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳، ساعت ۲۱:۰۳ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان:

مردی درویش ماب و مـُدعی پارسا منشی به نام شیخ صنعان، از آنجا که تحول درونی و ذاتی نکرده بود، خواب می بیند که در روم مقام دارد و سجده بر دامان صنم زیبا روئی میگذارد. او با دیدن این خواب قرار و آرام از دست میدهد و جهت تعبیر خواب خویش و با مریدان از پی اش؛ راهی روم می شود. القصـّه بعد از گشت و گذار در شهر روم؛ چشم شیخ به دختر زیباروی ترسا می افتد که آتش در جان شیخ میزند. شیخ بدون تفکر به دست و پای دختر میافتد و وصال او را خواستار میشود. مریدان جمله شگفتی زده به شیخ خود می نگرند و زبان به پند ونصیحت میگشایند. باری دختر ترسا که این همه بی قراری را می بیند شرط وصال خویش را بر چهار چیز میبندد
شیخ از همه کس و پیشینه خود رو بر می تابد و درمانده و ناتوان شروط دختر ترسا را اجرا کرده و بعنوان کابین نیز می پذیرد که خوک های او را نگهبانی کند. مریدان دست از رستگاری شیخ خود می شویند و او را ترک کرده و برمی گردند. شیخ دوست پاکبازی داشت که بعد از رسیدن مریدان جویای احوال شیخ میشود. مریدان با ناله وزاری احوال شیخ را باز می گویند. او به مجرد شیندن این احوال آه از نهاد بر می کشد و بر مریدان می آشوبد و همه را به نارفیقی متهم می کند. بنا بر نظر این دوست، آنان چل شبانروز عبادت می کنند که شیخ از این عشق زمینی رهائی یابد. باری پس از این دوره اعتکاف، مریدان با خوش حالی به سوی شیخ برمی گردند. آنها شیخ را متحول شده می بینند؛ چرا که در این مدّت آتش این عشق زمینی فروکش کرده و شیخ صنعان از بند امیال آزاد گشته بود. منتها اینبار دختر گریبان پاره کرده و دست به دامان شیخ می زند که او را با خود همراه ببرد. بدون پرداختن به رمز و راز نهفته در این داستان، نمی توان پی به اندیشه های عطار و نظام سلوکی وی برد. سلوک عطار دلالت بر عشقی معنوی و لازمان/ مکانی دارد که پس از تجربیات و دلبستگی های مادّی و در پی آمد تجربیات عشق زمینی حاصل و پدیدار می گردد. داستان شیخ صنعان بازگو کننده عشقی است که صوفیان آن را وسیله رسیدن به نهایت و کشف اسرار عالم هستی می دانند. عشق زمینی شیخ صنعان پیش درآمدی بود برای پس زدن حجاب از چهره سرسپردگی به جهان روزمرهء مادّی. در حقیقت عشق ها و دلبستگی های زمینی و مادّی مقدمه ای هستند برای تحول درونی و پالایش ضروری آدمی. در داستان عطار، خوک نـُماد و سمبول نفس اماره و دلسپردگی هاست. بدیگر سخن، خوکبانی نـُمایاننده منیت و خویشتن بینی و خود محوری ست که حجابی ست در مسیر حقیقت و معنویت.

 

منصور پویان در ‫۹ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۴ تیر ۱۳۹۳، ساعت ۱۷:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱۲:

مختصری در مورد فهم این غزل:
ای جان ِجانان بیا و ما را شراب عشق بنوشان تا احوال برآمده ما از قضا و قــَدَر ها؛ یعنی از هویت های مــَنـیـتی، عوض شود و اوضاع ِما در بطن حضور خوش گردد. ما را ازین پندار ها و خرده باور ها و از آرزومندی ها مـُبـَرا کن تا از منویـّات رهانیده شده؛ در وحدانیت هستی؛ یعنی در متن عشق لایزال مستحیل شویم.
دگرباره بشوریدم و هر بند مـَنـیت بـُبریدم. من آن دیوانه بندم که زبان مرغ را می‌داند. همه تاریکی و کفرم پیدا شد چو خوردم از کوزه خیالت. بی‌تو بر افلاک چو ابر تیرهء غمناکم. بی‌تو به زندانم؛ مرا روی بگردان که سخن عشق گویم. بـُبـریده‌ ام دل خویش حالیا ز غیر؛ چه آشنا و چه هر گـُمـانـم

 

منصور پویان در ‫۹ سال و ۱۱ ماه قبل، یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۸:۴۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۴۱ - کبودی زدن قزوینی بر شانه‌گاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن:

در این حکایت، قزوینی نـُمایاننده کسی ست که مـُدعی غلبه بر نفسانیات بوده؛ دل در گرو عشق حضور نهاده و خواستار نقش شیر کوبیدن بر قالب ِتنانگی خویش است.
منتها نیش ِسـَر ِسوزن دلاک یعنی خالکوب را برنمی تابد و با هر درد وارده بر مـَنـیت اش؛ فغان بر می دارد که ای برآورنده حاجت؛ این وجه حضور را وابگذار و نقشبـَند دم و دمگاه شیر مباش. بدین نحو مولانا ما را هشدار می دهد که مادامیکه در دامگه فردیت گرفتاریم؛ ما را با شیر ژیان یعنی با عشق پیوندی نیست.

 

منصور پویان در ‫۹ سال و ۱۲ ماه قبل، شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۳، ساعت ۲۰:۰۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۰:

تفسیر غزل 390 از دیوان شمس مولوی
-----------------------------------
"ساربانا" در این غزل همانا خطابی ست به خواننده که گر نیک بنگری؛ خواهی دید که موجودات اعم از حیوان و انسان و جماد و گیاه؛ همه مست حضور یگانه اند. در بیت دوّم، همین خطاب تحت عنوان باغبانا تکرار می شود و اینبار تکیه سرمستی بر عوامل طبیعی مانند رعد و ابر و باغ قرار دارد. "آسمانا" در بیت سوّم نیز خطابی ست و قدری با عطاب، سرگشتگیهای آدمی را پهلو می زند که در ذهنیت و هویت؛ پیوندش با ذات وجود منقطع شده است.
"حال صورت" در بیت بعدی، اشاره به شادمانی های حضورمندی ست که در عمق پیوند؛ به عشق فرامی روید.
"رو تو جباری رها کن" همانا اندرز مولوی ست آنجا که آدمی خصلت جبـّاریت پیدا می کند هنگام که در مــَنـیت خویش؛ گــُم شده باشد و یگانگی میان همه ذرات عالم هستی را برآمده ار سرمستی عشق نبیند. در چنان پیوند یگانه و بی تفکیک و ثنویت، دیگر محلی از اعراب برای دسته بندی و خوب و بد اندیشی و اینکه زمستان فصل حــُزن است و نه سرمستی؛ باقی نماند. در بیت هشتم، خطاب به ما می گوید؛ از نابسامانی ها رنجه مشو؛ چرا که حضور جان ِجانان هماره تو را واقع و محفوظ می باشد. آن ساقی و آن باده هماره حاضر همانا سرمستی ماست در حضوری هشیارانه که در بیت آخر؛ آن را به استعاره؛ هشیاری شمس تبریزی برمی شمارد.
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست/ کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست

 

۱
۲
sunny dark_mode