گنجور

 
 
 
عنصری

من صورت تو به دیده اندر دارم

کز دیده همی به رخ برش بنگارم

چندان صنما ز دیدگان خون بارم

تا صورت تو ز دیده بیرون آرم

قطران تبریزی

بیمارم و ناردان لبت پندارم

در بویهٔ آبی تنت بیمارم

گر آبی و ناردان مرا بسپاری

جان و تن خویشتن به تو بسپارم

مسعود سعد سلمان

کار آنچنان که آید بگذارم

عمر آنچنان که باید بگسارم

دل را ز کار گیتی برگیرم

تن را به حکم ایزد بسپارم

چون نیستم مقیم درین گیتی

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
ابوالفرج رونی

در عشق چو نار کَفته شد رخسارم

از بس که برو سرشک خونین بارم

هرگه که سرشک دیده زو بردارم

چون پرده ز ناردانه بیرون آرم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه