گنجور

 
مجد همگر

بر من همه خواری از دل آمد

کز وی هوس تو حاصل آمد

با بار غمت دل ضعیفم

افتاده و پای در گل آمد

وین نیست عجب که بار عشقت

بر کوه و بحار مشکل آمد

بر که رغم غمت کشیدند

از درد تو در زلازل آمد

دریا بشنید نام عشقت

موجی زد و با سلاسل آمد

سر جمله عشق تو بدیدم

افلاک و زمینش داخل آمد

با دل کردم حساب غمهات

وجه همه عمره فاضل آمد

در دور جمال تو ز عالم

هر طفل که زاد بی دل آمد

کآنشب که ترا بزاد مادر

از فتنه زمانه حاصل آمد