گنجور

 
حافظ

هوس باد بهارم به سوی صحرا برد

باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد

هرکجا بود دلی چشم تو برد از راهش

نه دل خسته بیمار مرا تنها برد

آمد و گرم ببرد آب رخم اشک چو سیم

زر به زر داد کسی کامد و این کالا برد

دل سنگین ترا اشک من آورد به راه

سنگ را سیل تواند به لب دریا برد

دوش دست طربم سلسلهٔ شوق تو بست

پای خیل خردم لشکر غم از جا برد

راه ما غمزهٔ آن ترک‌کمان ابرو زد

رخت ما هندوی آن سرو سهی بالا برد

جام می پیش لبت دم ز روان‌بخشی زد

آب وی آن لب جان‌بخش روان‌افزا برد

بحث بلبل بر حافظ مکن از خوش سخنی

پیش طوطی نتوان نام هزارآوا برد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شمارهٔ ۵ به خوانش محمدرضا مومن نژاد
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
شمارهٔ ۵ به خوانش فریبا علومی یزدی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا برد

حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد

نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم

که صدف هم دل پرآبله از دریا برد

نکند جاذبه عشق اگر کوتاهی

[...]

آشفتهٔ شیرازی

دوش سودای جنونم بسوی صحرا برد

کرد مجنونم و اندر طلب لیلا برد

غافل از اینکه بود در حشم دل لیلی

بی سبب شور جنونم بسوی صحرا برد

ساحت خیمه لیلی همه بر مجنون بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه