گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

ای آفت جان و فتنه هوش

وی سرو روان و چشمه نوش

آن پسته چرا دهان ببسته است

وان غنچه چرا نشسته خاموش

برخیز و برو بیا و بنشین

بستان و بده بگو و بنیوش

گیسوت فتاده تا بزانو

زلفت زده حلقه بر بنا گوش

من بسته ام و تو بند بر پای

من بنده ام و تو حلقه در گوش

دوشینه نبرد خوابم از عیش

امشب نبرد ز حسرت دوش

امشب ز فراق دست بر دست

دیشب ز وصال دوش بر دوش

آن غم که بسینه بود پنهان

اشک آمد و برگرفت سرپوش

دانی که بسر برآید آخر

دیگی که همیشه میزند جوش

 
sunny dark_mode