گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

نبود ره بیرون شدن امروز ز مشکوی

بگذار به روز دگر ای ترک تکاپوی

از روزن مشکوی نظر کن، که نبینی

جز برف چو بینی به سوی روزن مشکوی

از کوی نشاید شدن امروز به برزن

چونان که ز برزن نتوان رفت سوی کوی

هر کس که به هر سوی مقیم است چنین روز

گامی نتواند زد از آنسو بدگر سوی

هی توده سیم است به هر سو که نهی گام

هی خرمن کافور به هر ره که کنی روی

ای کاخ من از موی تو چون نامه مانی

وی کوی من از روی تو چون ساحت مینوی

یک چنگ به ساغر زن و یک چنگ به مینا

وانگه بنشین همچو صراحی بدو زانوی

جوئی ز می ناب در این کاخ روان کن

از کاخ قدم چون نتوان زد به لب جوی

گر سنبل و گل یکسره در برف نهان شد

من سنبل و گل چینم از آن روی و از آن موی

در باغ چو زلفت نبود سنبل مشکین

در دشت چو رویت نبود لاله خود روی

ای ترک طرازی چو به رخ زلف طرازی

از سیم طبق سازی و از مشک ترازوی

از چشم تو و زلف تو افتاده مرا دل

یکباره به چنگال دو جادوی و دو هندوی

دو زلف و دو مژگان و دو چشم تو به یکبار

کردند همه روز مرا تیره ز شش سوی

امروز که کس را نسزد حلقه به در زد

ما دست نداریم از آن حلقه گیسوی

گه باده خوریم از دو لبت گاه ز دو چشم

گه بوسه زنیم از دو رخت گه ز دو ابروی

امروز ببین باز که چون سینه باز است

آن باغ که دی دیدی چون پر پرستوی

سیمین شود از ساق و سرین تا به سر ریش

امروز سوی دشت نهد گام گر آهوی

بگشوده دهان طفل شکوفه ز پی شیر

کز برف رسد بر دهنش تیر سه پهلوی

گیتی همه سرسبز و چمن نادره و نغز

گلزار شده رنگ به رنگ از گل خود روی

مانند خط یار به گرد لب و رخسار

نورسته بسی سبزه خود رو ز لب جوی

مستانه به هر سوی خرامان و غزلخوان

خوبان سیه چشم سیه خال سیه موی

ناگاه زمستان ز کمین‌گاه برآمد

زد بر صف فروردین با پنجه و نیروی

آن چهره آراسته باغ به یک بار

ناگاه فرو شست ز خال خط و ابروی

نه لاله پدیدار به گلزار نه نرگس

نه سرو هویدا به گلستان و نه ناژوی

یک نیمه ز آزار فزون رفته دگر بار

برگشت سپندار مه و بهمن جادوی

 
 
 
فرخی سیستانی

هنگام گلست ای به دو رخ چون گل خود روی

همرنگ رخ خویش به باغ اندر گل جوی

همرنگ رخ خویش تو گل یابی لیکن

همچون گل رخسار تو آن گل ندهد بوی

مجلس به لب جوی برای شمسه خوبان

[...]

منوچهری

دراج کند گرد گیازار تکاپوی

از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی

هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی

در سجده رود خیری با لالهٔ خودروی

قطران تبریزی

ای شاه جهانگیر جهاندار جهانجوی

عید است و لب یار و لب جام و لب جوی

از درد و غمان جان و روان تورها یافت

تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی

در شدت همی باد بهار آید گه گاه

[...]

مسعود سعد سلمان

از باغ مکن بیش بنفشه که بنفشه

در نسبت زلف تو همی دارد دعوی

اندر دو بناگوش ممال ای پسر آن را

ترسم که رسد زو به بناگوش تو عدوی

باباافضل کاشانی

رنگ از گل رخسار تو گیرد گل خود روی

مشک از سر زلفین تو دریوزه کند بوی

شمشاد ز قدّت به خم، ای سرو دل آرا

خورشید ز رویت دژم، ای ماه سخن گوی

از شرم قدت سرو فرومانده به یک جای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه