گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

هر که را دانش و کنش شد یار

گردد از عمر خویش برخوردار

دانش بی کنش پیمبر گفت

چون درختی است کش نباشد بار

دانش بی کنش ندارد سود

سر چو نبود چه سود از دستار

دانش بی کنش بدان ماند

که بود نقش علم بر دیوار

دانش بی کنش چنان باشد

که فتد تیغ بر کف عیار

تیغ کاندر بدست دزد افتاد

دستش از تن بریده شد ناچار

پند یاران نگنجد اندر گوش

تا دماغت پر است از پندار

سر ز پندار چون تهی کردی

گوش خویش آنگهی سوی پندار

چیست پندار؟ خود پرستی کو

نشود با خدا پرستی یار

سرفرا برده ات ز دوش بگوش

همچو ضحاک مار دوش دو مار

گر نهی سوی این دو مار دو گوش

می بر آرندت از وجود دمار

قوت این هر دو مغز خلق بود

که جهان دشمنند و جان او بار

این دو مار تو شهوت است و غضب

که دو مردم کشند و جان آزار

 
sunny dark_mode