گنجور

 
قوامی رازی

ای جهان را بزرگیت معلوم

وای خرد را کفایتت مفهوم

سخنت باد بر دل وزرا

گرم چون انگبین و نرم چو موم

ولیت بر کنار آب حیات

عدوت در میان باد سموم

آن درختی که چون تو میوه دهد

آفرین باد بر چنان بر و بوم

یک دو هفته گذشت که این خادم

کمتر آمد به پیش آن مخدوم

خشم کم گیر چون به مهراندر

کرده ای اعتقاد من معلوم

از عقوبت به سم بود که ز بخت

مانده باشم ز خدمتت محروم

من که باید که با تو بنشینم

کز تو خیزد معیشت و مرسوم

چه نشینم به تنگ دستی در

پیش مشتی فراخ کون زن شوم

آری آری به طبع بنشیند

مرغ می شوم بر درخت ز قوم

رنج نان دادن است و زن گادن

که مرا جان برآرد از حلقوم

آدمی را دو محنت سنگی است

رنج حلقوم و آفت خرطوم

 
 
 
مسعود سعد سلمان

ای تو بحر و فضایل تو درر

وای تو چرخ و مکارم تو نجوم

ای به حری به هر زبان ممدوح

وی به رادی به هر مکان مخدوم

لیکن اینجا موانعی است مرا

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سوزنی سمرقندی

میر خوبان کشید نامعلوم

حشم زنگ در حوالی روم

گشت پوشیده زان سواد حشم

عدل نوشیروان بظلم سدوم

من بر او عاشقم هنوز چنان

[...]

انوری

آفرین باد بر چو تو مخدوم

ای نکوسیرت خجسته رسوم

ای بصورت فرود دور فلک

وی بمعنی ورای سیر نجوم

دخل مدح تو از خواص و عوام

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مجیرالدین بیلقانی

به خدایی که در موجودات

جز به امرش نمی شود منظوم

که بماندم چو قالبی بی روح

تا ز دیدار تو شدم محروم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه