گنجور

 
قطران تبریزی

همی گذشت بکوی اندرون بت مشکوی

ز روی او شده جای نشاط و رامش کوی

جفا نمود و بمن روی باز کرد بخشم

ز خشم چون گل صد برگ برفروخته روی

برفت و ماند مرا دلفکار و زار بجای

ز دیده بر دو رخ از جوی خون گشاد آموی

رخم بزردی زر است و تن بزاری زار

دلم ز ناله چو نال است تن ز مویه چو موی

بعشق خوبان گر با تو دانش است مو رز

بگرد خوبان گر با تو مردمی است مپوی

ازین نداد خداوند مهر خوبان را

ز مردم آنکه خداوندشان نداده مجوی

هرآنکو گوی زنخدان نیکوان جوید

دلش همیشه بود همچو پیش چوگان گوی

اگر درست کند بخت نام و کنیت من

ببوسه داد دل خویشتن بخواهم از اوی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode