گنجور

 
قطران تبریزی

اگر بتگر چنو داند نگاریدن یکی پیکر

روا باشد اگر دعوی خلاقی کند بتگر

نه چون او پیکری آید نه حورالعین چنو زاید

نه گر باشد پری شاید چنو هرگز پری پیکر

بدو رخ چون شکفته گل بدو لب چون فشرده مل

یکی بندیست بر سنبل یکی مهریست بر گوهر

به گل برتافته زلفش به هم بربافته زلفش

به عنبر یافته زلفش به شم و زیب و رنگ و فر

پری خوبی ستاند زو و مه خیره بماند زو

همی فریاد خواند زو روان مؤمن و کافر

به دل مانندهٔ آهن ز وشیّ کرده پیراهن

به پای اندر کشان دامن همی آید بر چاکر

قبای زرد پوشیده به رخ بر ماه جوشیده

خمار و خواب کوشیده هم اندر دل هم اندر سر

دو چشم از خواب شبگیران بسان چشم نخجیران

دو رو چون شعله نیران شکسته زلف چون چنبر

نگار مجلس افروزی دلارای روان سوزی

همی دارد مرا روزی ز غم سالی به رنج اندر

هرآنگه کم به یاد آید همه تدبیر باد آید

از او بی داد و داد آید به دین و داد من ایدر

شرنگ آمیز شد کامم ز کام خویش ناکامم

که شاید بردهد کامم جدا گشته ز خواب و خَور

بتا هم ناز هم نوشی بلاجوئی بلاکوشی

ندارد سود خاموشی کنون از عشق تو دیگر

به خوبی شمع بازاری ز تو بازار بازاری

نه بگذاری نه باز آری دل بی یار و بی یاور

تو خورشیدی و من ماهم تو افزونی و من کاهم

به رخ مانندهٔ کاهم گشاده بر رخ از غم در

بدان بادام شیرافکن سپاه صبر من بشکن

چو صف لشگر دشمن سنان خسرو خاور

سر گردان ابوالفتح آنکه روز رزم زو گردان

بوند اندر زمین گردان به خون اندر نهاده سر

علی کز همت عالی جهان کرد از بدی خالی

به پیروزی و برنائی شده بر خسروان سرور

جهان را پای پیش او مهان را جای پیش او

ندارد پای پیش او به روز رزم شیر نر

همی آراید ایران را همی مالد دلیران را

چو روبه کرد شیران را به نوک نیزه و خنجر

به دشمن تاختن خواهد ازو کین آختن خواهد

جهان پرداختن خواهد به شمشیر از بلا و شر

همه جود است گفتارش همه جنگست کردارش

کسی کو دید دیدارش نخواهد زینت و زیور

ولی و بدسگال او همی یابند مال او

فزونتر باد سال او ز قَطر بحر و ریک بر

چو بر بالای میمون او به رزم اندر نهد یون او

بود فرخ فریدون او عدو ضحاک بد اختر

چو او در کارزار آید عدو را کار زار آید

درخت کین به بار آید چو او مغفر نهد بر سر

بداندیش از کمند او نبیند تنگ بند او

ز بیم جان به جنگ او زمین اندر زند مغفر

چو او تیر و تبر گیرد قضا راه قدر گیرد

زمانه زو حذر گیرد چو او بیرون کشد خنجر

از او رادی پراگنده وز او زفتی سرافکنده

سعادت پیش او بنده سیاست پیش او چاکر

ایا دارنده کیهان که هم دردی و هم درمان

کند دولت همی پیمان که از تو برنتابد سر

عدو اندر دریغ از تو سر از بدخواه و تیغ از تو

ندیده کس گُریغ از تو به روز رزم در لشگر

سعادت باد یار تو سر دشمن شکار تو

به ناز اندر قرار تو به هر جائی و هر محضر

مرا تا بنده خواندی تو به پیش اندر نشاندی تو

به هر دولت رساندی تو سرم را تا به ماه و خَور

همی نازم به فرّ تو همی نازم به زرّ تو

رسیدم زیر پر تو به نام و عز و کام و فر

ایا چون تندرستی خوش به کردار جوانی کش

شه دشمن کش و کین کش گشاده کف گشاده در

الا تا در بهاران خوش نیاید در جهان آتش

الا تا آب و تا آتش به یکجا ناید اندر خَور

به باغ اندر نگاه گل پدید آید سپاه گل

بنفشه در پناه گل چو زلف اندر رخ دلبر

به پیروزی بقا بادت همه کامی روا بادت

از انده جان جدا بادت به تو پیوسته فخر و فر

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت

سه پیراهن سلب بوده‌ست یوسف را به عمر اندر

یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت

سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر

رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی

[...]

عنصری

گه آن آراسته زلفش زره گردد گهی چنبر

گه آن پیراسته جعدش ببارد مشگ و گه عنبر

رخی چون نو شکفته گل ، همه گلبن برنگ مل

همه شمشاد پر سنبل ، همه بیجاده پر شکر

برو از نیکوئی معنی ، بغمز از جادوئی دعوی

[...]

عسجدی

کهی چون طور سینا بود ازو آویخته ثعبان

ز پشت او درخشنده کف موسی پیغمبر

به پشت ژنده‌پیلان برنشسته ناوک‌اندازان

چو عفریتان آتشبار بر کوه گران پیکر

ازرقی هروی

عروس ماه نوروزی چه کرد آن دانۀ گوهر؟

که نورش ماه تابان بود و سعدش زهرۀ ازهر

هزاران صورت رنگین نگاریده برو مانی

هزاران پیکر طبعی بر آورده از و آزر

بر آن هر صورتی رخشان ، زمشک لعلگون صدره

[...]

قطران تبریزی

بفرخ فال و خرم بخت و میمون روز و نیک اختر

بدارالملک باز آمد شه نیک اختر از لشگر

شکسته لشکر جنگی بسان خیل افریدون

گشاده قلعه محکم بسان سد اسگندر

چنین زی لشگر ترکان و پیکار بداندیشان

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه