گنجور

 
قطران تبریزی

نگار من به لطیفی بسان پاک هواست

مرا بدو چو خرد را بجان پاک هواست

اگر چو ابر شد از اشگ چشم من نشگفت

که چون هوا شدم از عشق و جای ابر هواست

بدر و زر دیبا آراستم دو چشم دوزخ

کساد گشتم بر دوست گرچه هر دو رواست

اگر کساد شدم من بنزد او شاید

ورا بنزد دل و جان من رواست رواست

میان شکر و بادام آن نو آئین بت

دلم همیشه گرو کان و جان همیشه نواست

مرا بخلوت بر روی آن بهشتی روی

سرشگ دیده شرابست و زار ناله نواست

سرشگ دیده بعشقش مرا بس است گوا

اگر چه هیچکس از کس گواه عشق نخواست

گوا چه باید در عشق آن نگار مرا

که روی خوبش بر هستی خدای گواست

اگرچه سنبل مشگینش سایبان گل است

وگرچه گوهر سرخش نقابدار لقاست

چراش چندین کشی چراش چندین ناز

بروی نیکو چندین بزرگوار چراست

نه آفتاب سما و نه پادشاه زمیست

نه ایزد است بحق و نه سید رؤساست

عماد دین پیمبر عمید ملک خدای

که چون روان پیمبر تنش ز عیب صفاست

مکان نصرت و ارکان سعد بونصر آن

که کان دانش و دینست و گنج جود و وفاست

دلش ز جور نگیرد بهیچوقت ملال

ز بهر آنکه تن و جان او ز فضل ملاست

همیشه باد بلا جوی بد سگالش لال

کجا بلا و بدی را جواب او همه لاست

بجای همت والای او سما چو زمیست

ز فر مجلس میمون او زمین چو سماست

اگرچه هرگز مر سنگرا نما نبود

زنم ابر کف راد او امید نماست

چون او بتخت مهی بر بخرمی بنشست

ز جان دشمن او دود داغ و درد بخاست

بخلق عالم یکسر سخای او برسید

ضمان رزق بنی آدم است این نه سخاست

بود دلیل فنا با سنان میان سلاح

چنانکه با قدح اندر قباد لیل لقاست

چو آفتاب بگسترد نام در همه جای

که آفتاب نوالست و آفتاب لقاست

نصیب ناصح او ز آسمان همی طربست

چو قسم حاسد او در جهان همیشه عناست

برون ز مدحت او قول خلق بهتانست

جدا ز خدمت او کار روزگار هباست

دل ملوک ز لفظ لطیف او شکفد

دل ملوک گل و لفظ او نسیم صباست

روان ملک بمردی و مردمی پرورد

دل زمانه برادی و راستی آراست

کدام راست که با کین او نگردد کژ

کدام کژ که با مهر او نگردد راست

بنان و تیغش دائم برای نیک و بد است

سنان و کلکش دائم دلیل خوف و رجاست

چنو کریم نبود و نه نیز خواهد بود

خلاف باشد گفتن چنین کریم کجاست

مطیع اوست اجل چون امل مطیع اجل

اسیر اوست قضا چون قدر اسیر قضاست

امید و بیم جهانش بزیر تیغ و قلم

نیاز و ناز زمانش بزیر خشم و رضاست

بدیع دهر بدانش غریب عصر بجود

بدست راد دلیل سلامت غرباست

بکامگاری ماننده سلیمانست

یکی سخاش دو صد باره به ز ملک سباست

از آنکه دارد با کردگار یکتا دل

ز بهر خدمت او قامت ملوک دوتاست

سؤال سائل در گوش او بمشغولی

درست گوئی آواز زیر و بانگ دوتاست

همیشه سائل خواهنده را نواز کفش

همیشه سائل پرسنده را دلش بنواست

بپای فضل رونده بدست علم دراز

بچشم فکرت بینا بگوش دل شنواست

مجوی خدمت آنکس کجا سزا نبود

همیشه خدمت او کن بجان و دل که سزاست

همیشه خادم او را دو فایده زد و جای

ز روزگار مکا فاز کردگار جزاست

بسان در بهائی بود همه سخنش

ولیک یک سخنش را هزار در بهاست

کجا تهدد او شد همه بلا و بدیست

کجا تفضل او شد همه بهی و بهاست

کسی که کینش بفزود و دشمنیش نمود

نشاط خویش نهان کرد و عمر خویش بکاست

مدام راحت و خنده است کار و بار ولیش

همیشه پیشه خصمان او بلا و عناست

هزار علم فلاطونش در یکی سخن است

هزار گنج فریدونش یک زکوة و عطاست

که بحر گوئی چون دست اوست هست صواب

که هست گوئی دستش بسان بحر خطاست

بطبع تیر عدو زی عدوش باز شود

عدوش گوئی کوه آمده است و تیر صداست

چنانکه بر در بهرام گور بر در او

بعرضه کردن بر خلق خورد و بر دنداست

ولیش گرچه بود دیو جاودان باقیست

عدوش گرچه بود خضر زود اسیر فناست

کشیده باد بر آتش بروی خصم و عدوش

که رأی او همه ساله عدوی روی و ریاست؟

همیشه تا بود از خاک و آب رسته گیاه

بقاش بادا چندان که خاک و آب و گیاست

عدوش جفت عنا باد و یار یار نشاط

همیشه تا بجهان اندرون نشاط و عناست