گنجور

 
قصاب کاشانی

بر رخ هر آرزو در بند تا محرم شوی

دیده پوش از سیر باغ خلد تا آدم شوی

می‌کند از ترک لذت موم جا در چشم داغ

دل ز وصل انگبین بردار تا مرهم شوی

زد حباب از خودنمایی خیمه از دریا برون

چون صدف پستی گزین تا با گهر همدم شوی

ز آرزوی مور نه بر دیده انگشت قبول

تا توانی چون سلیمان صاحب خاتم شوی

سربلندی بایدت، افتاده‌ای را دست گیر

مرده‌ای احیا نما تا عیسی مریم شوی

بندبند استخوانم همچو نی دارد فغان

خواهی‌ام کردن نوازش گر به من همدم شوی

کشته آن غمزه‌ام قصاب چون، خاک تو را

جام اگر سازند جا دارد که جام جم شوی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عطار

گر تو خلوتخانهٔ توحید را محرم شوی

تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی

سایه‌ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار

تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی

جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است

[...]

صائب تبریزی

ترک عجب و کبر کن تا قبله عالم شوی

سیرت ابلیس را بگذار تا آدم شوی

گر چه تلخی، دامن اهل صفایی را بگیر

تا مگر شیرین به چشم خلق چون زمزم شوی

روی پنهان کن که خار تهمت ابنای دهر

[...]

واعظ قزوینی

بنده عالم چرا از بهر ده درهم شوی؟

بنده یک خواجه شو، تا خواجه عالم شوی؟!

داد خود بستان ز آیین تواضع، ای جوان

کاین سعادت نیست ممکن چون ز پیری خم شوی

نطفه از پشت پدر، صورت نبندد بی سفر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه