گنجور

 
قصاب کاشانی

در هر دو جهان عاقل و فرزانه نباشم

گر آنکه گرفتار تو جانانه نباشم

دل را ز فغان می‌کنم از درد تو خالی

فریاد از آن روز که دیوانه نباشم

بر گرد سرت گردم و جان‌باز بسوزم

این‌‌ها نکنم پیش تو پروانه نباشم

از خود نروم شام فراق تو که ترسم

مهرت در دل کوبد و در خانه نباشم

دارم به دل از داغ تو صد گنج نهان بیش

از سیل حوادث ز چه ویرانه نباشم

مردان همه جان در ره جانانه سپردند

چون سر نسپارم ز چه مردانه نباشم

سردار شده عشق و گر امروز شبیخون

بر لشگر زلفت نزنم شانه نباشم

درس دل و جان باختن از عشق گرفتم

ناگوش بر آواز هر افسانه نباشم

قصاب در اول به غمش دست اخوت

دادم که در این مرحله بیگانه نباشم

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
جامی

در دور لبت بی می و پیمانه نباشم

وز شوق تو بی نعره مستانه نباشم

در خیل بتان چون تو پریچهره نگاری

خود گوی که چون عاشق و دیوانه نباشم

هر جا چو تو شمعی شود افروخته حاشا

[...]

وحشی بافقی

از بهر چه در مجلس جانانه نباشم

گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم

بیموجب از او رنجم و بیوجه کنم صلح

اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم

سد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه